فیتیله روز کودک
قسمت دوم
بازیگری و نمایش از چه زمانی برایتان جدی شد؟
از همان دوران نوجوانی با چند تا از دوستان و همكلاسیهایم در همان خانه جوانان گروهی تشكیل دادیم به نام «گروه تئاتر مترسك»؛ عصرها به عشق بازیگری، تمرین میكردیم. روزها مدرسه و تمرین بود و عصرها بازی در نمایش، جای بازیهای مختلف نوجوانانه را گرفت. یكی از مربیان ما در خانه جوانان، برادر آقای سركوب بود كه در فیلمهای سینمایی بازی میكرد. كلاس پنجم یا ششم بودم كه یكی از معلمهایمان آقای محمد ایوبی- كه حالا نویسنده قابلی است- از من پرسید دوست دارم در تلویزیون برنامه اجرا كنم یا نه؟ من و دو تا از دوستانم به آن برنامه رفتیم، نام برنامه «هنر و ادبیات كودكان و نوجوانان» بود.
در این برنامه نقش بازی میكردید؟
آقای ایوبی قسمتی از یك نمایش را میخواند، از چخوف یا شكسپیر. بعد ما سه نفر آن را در صحنهای كه هیچ دكوری نداشت، روخوانی میكردیم. این بازی و روخوانی ما خیلی كوتاه بود. ما با بهرهگیری از حس درونی خودمان جملههای آن نمایش را میگفتیم.
آشناییتان با بزرگان تئاتر مثل چخوف و شكسپیر در همان دوران نوجوانی بود؟
خیر. در دانشكده هنرهای دراماتیك بود كه با آنها از نزدیك آشنا شدم. از آنها و دیگران در دوران نوجوانی شناختی نداشتم. نوجوانی دوران خود را داشت و من مثل آدم بزرگها فكر نمیكردم. مدرسهای كه در آن دوران میرفتیم در محلی قرار داشت كه برای رسیدن به آن باید از یك باغ رد میشدیم. میدانید كه جنوب، بیشترش نخل است. بچههای مدرسه خیلی پرحرارت و پرانرژی بودند و اسم مدرسه را گذاشته بودند « دانشگاه». در داخل باغ نخل جلوی مدرسه، چند تا نهر بزرگ آب بود كه درختهای بزرگی روی آن معلق بودند. ما روی آن تنهها میپریدیم و از آنها به عنوان پله استفاده میكردیم تا از روی نهر رد شویم. ما باید خودمان را روی آن تنهها نگه میداشتیم و خیلی سبك رد میشدیم، در غیر این صورت تنه درخت زیرپای ما سُر میخورد و به داخل نهر میافتادیم. یك روز كه آمدم بپرم، لیز خوردم و افتادم توی آب. از یك طرف خیس خالی شده بودم و از طرف دیگر بچهها میخندیدند. نمیدانستم چهطور با این وضعیت به مدرسه بروم و چه اتفاقی خواهد افتاد.
آن روزها نمایشهم اجرا میكردید؟
بله. به هر مناسبتی داخل مدرسه یا محل زندگی برنامههای نمایشی داشتم. آن روزها در مدرسه كسی اجازه نداشت مویش را بلند كند، موی سر همه دانشآموزان باید كاملاً كوتاه میبود، ولی من و دو دوست دیگرم، كه برنامههای نمایشی اجرا میكردیم، اجازه داشتیم مویمان را كمی بلند كنیم. بقیه بچهها روزشماری میكردند كه زمان اصلاح سر ما برسد! اما هر وقت كه قرار میشد موی سرما را كوتاه كنند، میگفتیم جشن جدیدی در راه است و ما باید برنامه و نمایش اجرا كنیم. حتی از مسئولان هنری و فرهنگی منطقه هم نامه میگرفتیم كه قرار است نمایشی اجرا كنیم. ولی با همه اینها روزی میرسید كه دیگر ناظم مدرسه با قیچیاش موهای ما را هم كوتاه میكرد و بچهها در یك صف منظم به تماشای این صحنه میایستادند.حالا آلبوم عكسهایتان را كه نگاه میكنید، چه احساسی دارید؟
هیچ یك از عكسهای كودكی و نوجوانیام را ندارم. زمان جنگ همه آنها از بین رفت. گفتم كه آن زمان ما در خرمشهر زندگی میكردیم. آن عكسها و خاطرات حالا فقط در ذهنم وجود دارند و با یادآوری آنها به آن روزها و آن خاطرات برمیگردم.رابطهتان با معلمها و اولیای مدرسه چهطور بود؟
معلمها مرا دوست داشتند. من بچهها را سرگرم میكردم. هر وقت معلمها سر کلاس نبودند، برای بچهها برنامه اجرا میكردم. بچهها هم ساكت و آرام كارهای مرا نگاه میكردند و این باعث میشد تا كلاس ما ساكت و آرام باشد.تلویزیون هم تازه به شهرتان آمده بود؟
بله. آن روزها مجموعه «بالاتر از خطر» را خیلی دوست داشتم. تلویزیون هنوز عمومی نشده بود و قهوهخانه محل یكی از آنها را داشت. یك قِران میدادیم و تلویزیون تماشا میكردیم. گاهی چایی هم میخوردیم. در بین آدم بزرگها، ما بچهها هم میلولیدیم. از مشتریان پروپاقرص آن قهوهخانه شده بودم. البته چون وضع مالیمان بد نبود، تقریباً جزو اولین خانوادههایی بودیم كه تلویزیون خریدیم. وقتی تلویزیون به خانهمان آمد از دست چایی خوردن اجباری در قهوهخانه رها شدم.به مطالعه كتاب هم علاقهای داشتید؟
بله. ولی بیشتر كتابهایی را میخواندم كه اختصاص به تئاتر داشت، مثل نوشتههای بهرام بیضایی یا اكبر رادی.اعضای خانواده در برابر علاقهتان به نمایش و بازیگری چه واكنشی نشان می دادند؟
میدانستند دوست دارم، ولی فكر نمیكردند كه برایم آنقدر جدی باشد كه بخواهد شغل و حرفه اصلی من باشد. فكر میكردند دارم بازی و تفریح میكنم. از همان قدیم وقتی مرا در حال بازی و نمایش میدیدند، میگفتند: «بشین درس بخون؛ این كارها چیه؟» آنها هم مثل خیلیهای دیگر احساس نمیكردند این كارها میتواند خودش یك شغل باشد. آنها فكر میكردند آدم باید شغلی مثل معلمی، پزشكی، مهندسی و یا حتی فروشندگی داشته باشد. با این وجود مانع من هم نمیشدند. یك روز چشم باز كردند و دیدند نمایش و بازیگری شغل اصلیام شده است.خانواده پرجمعیتی داشتید؟
خیر، پنج تا خواهر و برادر بودیم.رابطهتان با بچههای فامیل چطور بود؟
دور هم كه جمع میشدیم شروع میكردیم به تقلید صدا و حركات و لطیفه گفتن. نقل مهمانیهای خانوادگی بودم، وقتی همه جمع میشدند مرا صدا میزدند. با خندههای آنها بیشتر تشویق میشدم و خوشحال بودم از این كه دارم آنها را شاد میكنم.كار حرفهای را دقیقاً از چه سالی شروع كردید؟
از سال 1363. جلوی دوربین خودم خودم را هدایت میكنم. بیش از 30 برنامه نمایشی تلویزیونی داشتهام. راستی، چند سال میشود؟از 63 تا 87 میشود 24سال.
ای وای، چقدر زیاد! این همه سال چقدر زود گذشت. من از صفر شروع كردم و به اینجا رسیدم.
لطف خدا و همراهی مردم- به خصوص بچهها- باعث شد تا این همه سال بمانم و برنامه اجرا كنم. دو سه تا فیلم سینمایی هم كار كردم كه در بین آنها «شهر در دست بچهها» برای كودكان و نوجوانان بود. اما ترجیح دادم در چارچوب خودم و در تلویزیون كار كنم.
كیكاووس زیاری
منبع: روزنامه دوچرخه
ادامه دارد.......
