چرخ و فلک سبز
یکی بود، یکی نبود. یک مداد تراش سبز بود که مدادها را تند و تند میتراشید و یک تق شکست، رفت و گوشهی انباری نشست.
حالا دیگر مداد تراش سبز بیکار بود از تنهایی حوصلهاش سر رفته بود از اینکه به درد نمیخورد دلش گرفته بود.
گوشهی انباری یک سوراخ بود. لانهی خاله مورچه ریزه توی آن سوراخ بود. یک روز خاله مورچه ریزه دست کوچول و موچول را گرفت از لانه بیرون برد تا پارکی پیدا کند که بچههای قند عسل مثل گلش هوایی بخورند، دلشان باز و لبشان خندان شود.
خاله مورچه ریزه دور تا دور انباری را گشت اما نه از گل خبری بود نه از باغچه. کوچول را بغل کرد دست موچول را گرفت راه افتاد تا به لانهاش برود که چشمش به مداد تراش سبز افتاد.
کوچول گفت: آخ جان یک چرخ و فلک سبز
موچول گفت: مامان ریزه سوار چرخ و فلک بشویم؟
خاله مورچه ریزه کوچول و موچول را سوار مداد تراش سبز کرد مداد تراش از خوشحالی خندید قلقل خورد و چرخید. چرخید و چرخید و چرخ و فلک مورچهها شد. آن شب کوچول و موچول خوابیدند و خواب چرخ و فلک سبز را دیدند.
مداد تراش سبز هم خوابید و خواب بچه مورچهها را دید که شاد و خندان بودند.
معصومه ضباح
منبع: مجله شاهد کودک