منتظر بابا هستیم
در یک بعداز ظهر پاییزی خانواده خرگوش از پنجره خانه گرم و راحتشان با نگرانی به بیرون نگاه میکردند. وقت شام بود. بابا خرگوش صبح زود از خانه بیرون رفته و هنوز برنگشته بود.
خانواده خرگوش به جغدها، راسوها و شکارچیها فکر میکردند و نگران بابا بودند.
ماما خرگوش گفت: «میدانید ما الان چی لازم داریم؟»
هشت جفت چشم به او خیره شدند.
ماما خرگوش گفت: «ما به یک داستان احتیاج داریم.»
بعد سوپ هویج را هم زد و آمد روی صندلی نشست. بچه خرگوشها هم دورش جمع شدند تا قصهاش را بشنوند.
یکی بود یکی نبود
یک روز بابا خرگوش وقت شام به خانهاش برمیگشت.او با خودش میگفت: اگر زود راه خانه را پیدا نکنم، ممکن است شام یکی دیگر بشوم
در همین وقت یک جغد هوهو کرد.
«هو... هو... تو کی هستی؟»
بابا خرگوش گفت: «من جغدم.»
جغد گفت: «اما تو شبیه شام من هستی.»
بابا خرگوش گفت: «نه اشتباه میکنی. من پر دارم.» و گوشهایش را جنباند.
«و بال دارم.» و بازوهایش را تکان داد.
«و پرواز میکنم.» و فریادی کشید و توی بیشه جهید.
جغد گفت: «خندهدار است؛ اما میتوانم قسم بخورم که این یک خرگوش بود.»
یک روز دیگر بابا خرگوش به خانهاش برمیگشت. ناگهان یک شکارچی را دید.
شکارچی گفت: «این چیه؟»
بابا خرگوش گفت: «من صخرهام.»
شکارچی گفت: «اما تو شبیه شام من هستی.»
بابا خرگوش گفت: «اشتباه میکنی. من صخرهام. قهوهای و صافم و میتوانم قل بخورم.» و پرید توی بیشه.
شکارچی گفت: «خندهدار است؛ اما میتوانم قسم بخورم که این یک خرگوش بود.»
باز هم یک روز دیگر بابا خرگوش به طرف خانهاش میرفت. در راه یک راسو دید.
راسو گفت: «بهبه، شام!»
بابا خرگوش گفت: «اشتباه می کنی. من بارانم.» و قطره اشک بزرگی از گونهاش سرازیر شد.
«و تندر هستم.» و پاهای عقبیاش را به زمین کوبید.
«و آسمان غرمبه هستم.» فریادی کشید و مثل باد به میان جنگل دوید.
راسو گفت: «خندهدار است؛ اما میتوانم قسم بخورم که این یک خرگوش بود.»
بابا خرگوش نفس زنان به خانه رسید. معلوم بود که همه راه را دویده.
او گفت: «یک بابا خرگوش هرگز شام را فراموش نمیکند.»
ترجمه: شیوا حریری
منبع: روزنامه ترمز دوچرخه