مجنونامه چهارم : شما از لیلی قشنگ تری

در گلستان سعدی است که :
یکی را از ملوک عرب، حدیث مجنون ِ لیلی و شورش حال او بگفتند که با کمال فضل و بلاغت، سر در بیابان نهاده است و زمام عقل از دست داده. بفرمودش تا حاضر آوردند و ملامت کردن گرفت که در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهایم گرفتی و ترک عشرت مردم گفتی؟ گفت :
و رب صدیق ٍ لامنی فی ودادها الم یرها یوما ً فیوضح لی عذری؟
[رفیقان شفیق مرا به سبب عشق لیلی ملامت میکنند، اما اگر روزی آنها لیلی را میدیدند، به من حق میدادند که عاشق او باشم]
کاش آنانکه عیب من جستند رویات اى دلستان، بدیدندى
تا به جاى ترنج در نظرت بىخبر، دستها بریدندى
تا حقیقت معنی، بر صورت دعوی گواه آمدی[تا آفتاب آید دلیل آفتاب!]. فذلک الذى لمتننى فیه [جزییست از آیهی سی و سه سورهی «یوسف» ].
مَلِکرا در دل آمد جمال لیلی مطالعه کردن تا چه صورت است موجب چندین فتنه ؛ بفرمودش طلب کردن. در احیاء[قبایل] عرب بگردیدند و به دست آوردند و پیش مَلِک در صحن سراچه بداشتند.
مَلِک در هیات او نظر کرد؛ شخصی دید سیه فام ، باریکاندام . در نظرش حقیر آمد، به حکم آنکه کمترین خدام حرم او، به جمال ازو در پیش بودند و به زینت، بیش [چه اینکه زشتترین کنیزان سرای پادشاه به زیبایی و آرایش چهره از «لیلی» سر تر بودند. ]. مجنون، به فراست دریافت؛ گفت:
از دریچهی چشم مجنون باید در جمال لیلی نظر کردن تا سِـر مشاهدهی او بر تو تجلی کند.
ما مر من ذکرالحمی بمسعی لو سمعت ورقالحمی صاحت معی
یا معشرالخلان قولوا للعلما فی لست تدری ما بقلب الموجع
[آنچه عتاب و ملامت به سبب اشتیاق و یادکردن من از مرغزار ویژه (جایگاه معشوق) از طاعنان به گوش من رسید، اگر کبوتران آن جایگاه میشنیدند با من به فریاد و گریه و زاری همنوا میشدند. ای گروه یاران، به آن که از آسیب عشق در امان است بگویید که تو نمیدانی دل این دردمند را حال چیست ]
تندرستان را نباشد درد ریش[زخمی]
جز به همدردى نگویم درد خویش
گفتن از زنبور، بىحاصل بود
با یکى در عمر خود ناخورده نیش
تا تو را حالى نباشد همچو ما
حال ما باشد تو را افسانه پیش
سوز من با دیگرى نسبت مکن
او نمک بر دست و من بر عضو ریش
[ وضع مرا با دیگران مقایسه نکن، چه اینکه آنها نمک را در دست دارند اما مرا نمک بر زخم ناسور است]
تبیاد :
البته واضح و مبرهن است که در زمان ما یکی از علل وجودی "لوازم آرایش" برای بانوان ، همانا اعتقاد بر حتمی بودن عنصر "زیبایی" برای زنی است که می خواهد مانند "لیلی" یک مجنونی ، چیزی داشته باشد.
و البته واضح تر و مبرهن تر آن است که ، آقایانی که مجنون نشده اند ، در این یک قلم – که زن باید هفت قلم باشد- جنون خاصی دارند . در قدم اول عاشقی ، چرتکه می اندازند ببینند ،چشم و ابروی لیلی ِ آینده یشان 2008 هست یا نه . حالا این 2008 اگر سبز باشد یا ارغوانی یا خردلی توفیر نمی کند اما لاجرم آنچه به اجماع بینندگان به لقب "زیبا" نائل آمده باشد ، همان خوب است.
نتیجه این واقعیات ِ " واضح و مبرهن" این است که ، در شهر ها بانوان مکرمه ی آماده ی لیلی شدن ، و به انواع مواد لازم و غیر لازم آراسته و اندوده شده ، در حال خرامان قدم زدن هستند اما در هیچ یک از بیابانها هیچ مجنونی یافت نمی شود . حتی یکی!
این واقعیت آنگاه تلخ تر می شود که بدانیم آن "لیلی " ی اسطوره ای نه تنها زیبا نبود ه بلکه کمی هم زشت بوده. متاسفانه ماجرا به اینجا هم ختم نمی شود چراکه "زیبا" در قرون 4 تا 8 و کمی قبل و بعد آن معنایی متفاوت با آنچه ما می پنداریم داشته است . معنایی که اگر امروز مصداقش را ببینید بی گمان غش خواهید کرد!!
برای مثال به این بیت از نظامی که "شیرین" را توصیف می کند توجه کنید :
گشاده طاق ابرو تا بناگوش
کشیده طوق غبغب تا سر دوش
یعنی طاق ابروی او تا بنا گوشش ادامه داشته و دامنه غبغب مبارک شیرین تا سر دوشش می رسیده است!!
این زیبای آن دوران خودتان زشتش را متصور شوید...
و لیلی زشت بود .
اما ذکر "لیلی لیلی" ی مجنون لالایی کاروانها و قبایل مهاجر عرب در شبهای طولانی و ساکت بیابان بوده است
چرا؟
وحشی بافقی همین را توضیح می دهد :
به مجنون گفت روزی عیب جویی
که پیدا کن به از لیلی نکویی
که لیلی گر چه در چشم تو حوریست
به هر جزوی ز حسن او قصوریست
ز حرف عیبجو مجنون برآشفت
در آن آشفتگی خندان شد و گفت
اگر در دیدهی مجنون نشینی
به غیر از خوبی لیلی نبینی
تو کی دانی که لیلی چون نکویی است؟
کزو چشمت همین بر زلف و رویی است
تو قد بینی و مجنون جلوه ناز
تو چشم و او نگاه ناوک انداز
تو مو بینی و مجنون پیچش مو
تو ابرو، او اشارتهای ابرو
تو لب میبینی و دندان که چونست
کسی کاو را تو لیلی کردهای نام
نه آن لیلیست کز من برده آرام
مزاج عشق بس مشکل پسند است
قبول عشق برجایی بلند است
شکار عشق نبود هر هوسنانک
نبندد عشق هر صیدی به فتراک
مکن باور که هرگز تر کند کام
ز آب جو نهنگ لجه آشام
دلی باید که چون عشق آورد زور
شکیبد با وجود یک جهان شور
اگر داری دلی در سینه تنگ
مجال غم در او فرسنگ فرسنگ
صلای عشق درده ورنه زنهار
سر کوی فراغ از دست مگذار
ز ما تا عشق بس راه درازیست
به هر گامی نشیبی و فرازیست
نشیبش چیست خاک راه گشتن
فراز او کدام از خود گذشتن
نشان آنکه عشقش کارفرماست
ثبات سعی در قطع تمناست
چه باشد رکن عشق و عشقبازی ؟
ز لوث آرزو گشتن نمازی
برای آنکه بخواهد مجنون باشد عالم جز لیلی ندارد