غم سنگینى دارد. این را از عمق چشم هاش مى توان خواند، از لرزش نامحسوس نى نى چشم ها درمى آید كه: «درست است ما براى رضاى خدا، داوطلبانه و به میل خود عزم جنگ كرده ایم، اما خدا را خوش نمى آید كه كنج این آسایشگاه فراموش شویم. در كل سال چشم هامان سفید مى شود و ا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آرزوی مرگ می کنم

جانباز

مقدمه:

 صداى سوت مى آید. باید روى زمین خیزبردارى. دست ها روى سر. بعد صداى مهیب انفجار، خاك ها، تركش و قلوه سنگ ها مى ریزند روى لباس هایت، تركشى داغ پارچه آستین مى سوزاند و مى افتد روى پوست آرنج.

درد و سوزش به مغز فرمان مى دهد تا تند تكه آهن گداخته را از روى دست بیندازى، بوى موى سوخته و گوشت، تركش چسبیده، كنده نمى شود، تند با پشت دست دیگر مى زنى تا با تكه اى از گوشت سوخته جدا شود و گوش هایت سوت مى زنند، نیم خیز شده اى، گیج و مبهوت دیگر صداى سوت را نمى شنوى كه این بار نزدیك تر از دفعه پیش خاك ها به هوا بلند مى شوند. چشم هایت مى سوزد، خون جارى مى شود و مى چكد، قطره قطره روى خاك.

این خاطره هاى مشترك، این جا بعد از سال هاى فراموشى دیگران، هنوز رونق دارند براى تو، براى دوستانت، هم سنگرانت، هم رزم هایت. جنگ براى همه تمام شده است جز براى شما كه در هر ثانیه زندگى تان جریان دارد. تمام نمى شود. جنگ به یادگار از هر كدامتان عضوى برده است تا داغ ابدى خود را در دل هاتان مهر كند.

این جا سرفه هاى خشك، بوى گاز خردل، سوت هاى ممتد و موج جنگى كه هیچگاه پایان نخواهد یافت حرف اول و آخر را مى زند. گریه هاى والدین، برادران، همسران و خواهران این جا هیچگاه پایان نخواهد یافت.

خزان جنگ این جا سخت وزیده است، روى تخت ها، جاى عضوهاى خالى و موج جنگ نشسته بر مغزهاى بهترین فرزندان آب و خاك...

همه ما را فراموش كرده اند. در مجلات، روزنامه ها با تلویزیون گاه در هفته جنگ و بسیج و... زیاد از ما مى گویند اما بى محتوا. كسى واقعاً به درد دل ما گوش نمى سپارد. از میل هامان چیزى نمى داند. ما فراموش شده ایم و این را خوب مى دانیم.

جانباز

نامش عباس است. دخیل حضرت ابوالفضل، بریده بریده و آرام سخن مى گوید، فك پایین به خوبى از مغز فرمان نمى گیرد مى گوید: «حالا دیگر بهترم. قبلاً روزى هفت هشت ساعت مى گرفت، هر بار مثل غشى ها، مى لرزیدم گوش هام سوت مى كشید، رعشه مى آمد، اختیار از كف مى دادم، داد مى كشیدم. فریاد و مى افتادم روى زمین، بچه ها دو سه تایى مى گرفتندم تا به خود آسیبى نرسانم، تكه چوب مخصوصى را كه آماده بود بین دندان هام مى گذاشتند، رعشه آنقدر شدید بود كه بچه ها به زحمت مى افتادند...

بعدها برایم مى گفتند كه تا پرستارها بیایند و دارو تزریق كنند گاه از فرط فشار عرقشان در مى آمد، مصطفى با یك دست پاهام را مى گرفت و فریاد مى زد خدایا دست دیگرم را گرفتى، به این دستم قوت بده تا عباس را آرام كنم.

این روزها دیگر خیلى كمتر شده. گاه روزى یكبار و اتفاق هم نمى افتد كه چند روز غش نكنم. داروهام را مرتب مى خورم. بدم مى آید از خودم وقتى تند تند غش مى كنم. دلم مى خواهد مثل دیگران آرام زندگى كنم، سلامت و بى دردسر، خسته شدم از ماندن كنج این آسایشگاه».

دلمان مى خواهد بنشینیم با مردم عادى صحبت كنیم، دلم لك زده براى صحبت هاى عادى مثل قدیم ها كه با بچه ها جمع مى شدیم و از هر درى حرف مى زدیم. به خدا ما هم هستیم، به جز لحظه هایى كه موج مى آید و یادگار قدیمى جنگ را چون داغى به دل هامان مى گذارد.
ای کم نظیر عشق(به مناسبت روز جانباز)

غم سنگینى دارد. این را از عمق چشم هایش مى توان خواند، از لرزش نامحسوس نى نى چشم ها درمى آید كه: «درست است ما براى رضاى خدا، داوطلبانه و به میل خود عزم جنگ كرده ایم، اما خدا را خوش نمى آید كه كنج این آسایشگاه فراموش شویم. در كل سال چشم هامان سفید مى شود و از بس زل مى زنیم به در تا كسى بیاید سراغى ازمان بگیرد. شاید در مناسبت ها خبرنگارى مثل شما بیاید پاى درد دل ما كه چطور شد، كجا و... خسته شدیم از بس كربلاى ? گفتیم، از عملیات ها و این موج لعنتى.»

دلمان مى خواهد بنشینیم با مردم عادى صحبت كنیم، دلم لك زده براى صحبت هاى عادى مثل قدیم ها كه با بچه ها جمع مى شدیم و از هر درى حرف مى زدیم. به خدا ما هم هستیم، به جز لحظه هایى كه موج مى آید و یادگار قدیمى جنگ را چون داغى به دل هامان مى گذارد. ما هم مثل بقیه وجود داریم با همان میل ها و رغبت ها...».

اشك مى جوشد، مى غلتد، مى افتد روى زانوهاش. دلم سخت مى گیرد. از آرزوهاش مى پرسم.

«آرزو؟ حال دیگر فقط آرزوى مرگ مى كنم. شاید سال هاى پیش آرزو داشتم كه خوب شوم، بروم توى محلمان مثل قدیم زندگى كنم. اما حالا فقط غبطه مى خورم به دوستانم كه شهید شدند و از یك عمر اسارت اجبارى خلاصى یافتند. دیگر هر چه مى گذرد امیدهامان كم رنگ تر مى شود. انگار همه ما را فراموش كرده اند. در مجلات، روزنامه ها با تلویزیون گاه در هفته جنگ و بسیج و... زیاد از ما مى گویند اما بى محتوا. كسى واقعاً به درد دل ما گوش نمى سپارد. از میل هامان چیزى نمى داند. ما فراموش شده ایم و این را خوب مى دانیم.»

اغلب جانبازان ویلچرهایى دارند كه پشت و كمرشان را درد مى آورد. بازوهاشان را خسته مى كند، این وسایل استاندارد نیست. چه مى شد اگر ویلچرهاى بهتر برایشان مى خریدند.

گلایه مى كند از مسوولان، از كم توجهى شان، ازمردم عادى توقعى ندارد ولى از آن ها چرا. مى گوید: «رفاه امروز این ها از سر امثال ماست، آن وقت براى این بچه ها خست به خرج مى دهند، پروتزهاى جدید بسیارى آمده است اما هنوز از وسایل قدیمى استفاده مى كنند. براى بعضى از بچه ها مى توانند ویلچرهاى جدید همه كاره بخرند. انگار حیفشان مى آید پول خرج كنند و... بگذریم، زیاد اگر صحبت كنیم مى گویند داوطلب بودى. خودت خواستى و حالا توقع بیجا دارى».

خسته شده است، كلمات آخرش را با طمانینه بسیار ادا مى كند، با مكث هاى طولانى. زخم جنگ تازه مى شود اگر زیاد بر آن دست نهم.

جانباز

صرف نظر مى كنم و مى روم با جواد هم صحبت مى شوم. از كمر به پایین فلج شده است. خودش مى گوید: سعادت نداشتم كه كل بدنم را قبول كنند. باید چندین سال عذاب بكشیم شاید مثل بچه هاى دیگر شهید شویم. این شهادت تدریجى.»

روى تخت به پشت دراز كشیده، تمام بدنش سالم است، هیچ عضوى كم ندارد اما یك تركش ریز توى ستون فقراتش جاخوش كرده تا از كمر به پایین، جسم نحیف در اختیارش نباشد. پر روحیه است و شاداب، اما این ظاهر اوست و به سختى سعى مى كند ظاهرش را حفظ كند. روحیه بچه هاست. همه دوستش دارند و سخت عادت كرده اند به شوخى ها و بذله هاى او براى من لطیفه تعریف مى كند. مى خندیم با هم اما در انتهاى خنده هاش دردى موج مى زند.

از خواسته هایش مى پرسم، می گوید: «براى خودم هیچ نمى خواهم، اما از دست اندركاران و مسوولان بنیاد جانبازان مى خواهم كه براى بچه هاى دیگر امساك نكنند. هر روز در تلویزیون خودمان اخبار علمى و فرهنگى پخش مى شود. از كشف هاى جدید، از اختراعات نو سخن مى گویند. از وسایلى كه براى بهتر شدن زندگى معلولان ساخته مى شود. چه مى شد به جاى خرج كردن پول در سمینارهاى كاغذى، كمى از این وسایل جدید براى بچه ها مى خریدند. اغلب جانبازان ویلچرهایى دارند كه پشت و كمرشان را درد مى آورد. بازوهاشان را خسته مى كند، این وسایل استاندارد نیست. چه مى شد اگر ویلچرهاى بهتر برایشان مى خریدند. این همه پروتزهاى جدید به بازار آمده كه مى تواند به بسیارى از جانبازان زندگى عادى ببخشد، اما براى خرید آن تعلل مى كنند. انگار حیفشان مى آید وسایل جدید را براى بچه ها تهیه كنند. این بچه ها همگى عضوى را به یادگار جنگ در خطوط جبهه جا گذاشته اند. با چقدر پول مى توان عضو آن ها را خرید؟ حسابش را بكنید چقدر مى توانند بابت این فداكارى پول پرداخت كنند؟»

شكوه مى كند از مسوولان بنیاد، از دست اندركاران امور جانبازان، خنده ها رفته، حالا فقط گلایه است، حرف هایى از جنس حقیقت كه سخت تلخ مى نماید، اما به راستى با چه هزینه اى مى توان زندگى و آینده این ایثارگران را خرید؟ سخن حق مى گوید. حرف هایى كه براى آن جوابى ندارم.

دیگران هم با او هم آوا مى شوند، حسین اسماعیل، ناصر و... همه گلایه دارند.

از سهمیه ها مى گویند، از رابطه ها، اعزام به خارج و... درمى مانم باید با مسوولى كسى این حرف ها را در میان بگذارم. شاید جواب مناسبى داشته باشند، حرفى براى التیام زخم این یادگاران دفاع مقدس. این شهیدان زنده. مردانى كه مى توانسته اند بر آینده خود رنگ دیگرى بزنند، اما خطر كردن را انتخاب كرده اند و حال در سلول هاى آسایشگاه هایشان محكوم به تاوان عشق شده اند.

محمدعلى آقامیرزایى

ویژه نامه سروقامتان روزنامه جوان