تبیان، دستیار زندگی
نیمی از جمعیت جهان را جنس مؤنث تشكیل می دهد، اما سهم این نیمه در بخشهای گوناگون زندگی اجتماعی، منجمله اقتصاد، سیاست، فرهنگ، مذهب، علم و هنر ،بسیار اندك است. در بخشهایی هم كه زنان نقشی ایفا می كنند آنها غالباً ابتدا ناچار از ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

نیمه پنهان بشر

نیمی از جمعیت جهان را جنس مؤنث تشكیل می دهد، اما سهم این نیمه در بخشهای گوناگون زندگی اجتماعی، منجمله اقتصاد، سیاست، فرهنگ، مذهب، علم و هنر ،بسیار اندك است. در بخشهایی هم كه زنان نقشی ایفا می كنند آنها غالباً ابتدا ناچار از تسلیم به فرهنگ مردسالاری بوده و با الگوهای آن فرهنگ و در غالب آن اندیشه و عمل كنند. به عبارت دیگر ما تاكنون با جامعه ای روبرو نبوده ایم كه زنان در غالب ساختار روحی و احساسی و عقلی و بیولوژیك خود كه با نیمه دیگر متفاوت است به تلاش پرداخته و این دو نیمه در یك سنتز عادلانه به تصمیم گیری و سامان بخشی اجتماعی بپردازند. بشریت واقعاً هنوز هم تجربه نكرده كه در چنین شرایطی جهان چه چهره ای خواهد داشت؟ آنچه كه تجربیات در حوزه های محدود نشان می دهند  این است كه گویی در این شرایط به عنوان نمونه حداقل ما با خشونت كمتری روبرو هستیم؛ موضوعی كه یكی از مشكلات عمده امروز بشری است. البته باز هم به شرطی كه زنان به تقلید از مردان مقابله به مثل نكنند. آمار نشان می دهد كه درصد جانیان و متخلفین در بین زنان بسیار كمتر از مردان است. به هر حال از این رو هر نوع دموكراسی و نظام مدعی عدالت خواهی بدون ایجاد چنین امكانی برای جنس مؤنث  فی نفسه ناعادلانه است. البته نباید و نمی توان انكار كرد كه به هر حال غرب در این زمینه رشد چشم گیری نشان می دهد، اما در همین حال به عنوان نمونه در آلمان 30 درصد از مردان، همسران خود را كتك می زنند و رقم تجاوز به دختران در خانواده ها نیز كم نیست.

تبیین نقش انسان در این دنیا و نحوه نگرش غالب مذاهب و مكاتب به انسان، حاصل برداشت فلسفی و سنتی آنها، به ویژه در مورد جنس مؤنث است، كه البته همه آنها را مردان، اندیشه و ابداع كرده اند. تصویری كه این بینش ها به دست می دهند البته علمی نبوده، در بهترین حالت فلسفی و در بدترین شكل آن مبتنی بر سنت ها و اسطوره ها و تصورات بی پایه تاریخی در جوامع مردسالار هستند.

تاكنون تلاش های تبیین نقش زنان در زندگی اجتماعی و فردی از دیدگاه علم به ندرت انجام گرفته و تا زمان رخنه دانش اولوسیون در فلسفه و علوم اجتماعی، بینش های این رشته از علوم نیز بر پارادایم های فلسفی غیر قابل اثبات، استوار بودند. تنها از زمانی كه مبانی دانش اولوسیون به مرور به سختی به عنوان پارادایم های علوم اجتماعی پذیرفته شده و می شوند، می توان تبیین نقش جنس مؤنث را از حال تسلط فرهنگ و فلسفه و نحوه شناخت و سنت های مرد سالارانه به درآورده و آن را مستقلاً به انجام رسانید.

در راستای شناخت بر مبنای اولوسیون ابتدا شناخت بیولوژیكی و میكروبیولوژیكی (منجمله تفاوت های ژنتیك، ساختار مغز) و همچنین روانشناختی و ... قرار دارند، در این زمینه نیز برای اولین بار تنها در دهه های گذشته دانش بیولوژی توان جوابگویی به این سؤالات سخت پیچیده را تا حدودی پیدا كرده است. به این خاطر، مذاهب و مكاتب جهت دمساز كردن خویش با زمان و جنبش های زنان و درك ماهیت و گرایشات آنها ناچار از تعظیم در بارگاه دانش هستند. ایراد جریانات ملقب به چپ و رادیكال هم كه در نهایت قادر به فهم و رعایت حقوق زنان نشده اند، ناشی از فاصله بینش فلسفی آنها از علم است.

با این توضیح روشن می شود كه چرا در تئوری های تاكنونی شناخت، موضوع نگرش متفاوت زنان و نحوه عملكرد مغز آنان (بیولوژیك و احساسی و عقلی) در روند و نحوه شناخت و رویكرد آنها به واقعیت ها به میزان بسیار ناچیزی عنوان شده و هر آنچه كه در جهان مشاهده می كنیم اعم از نظام های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی و حقوقی و دفاع و رویكرد به طبیعت، به میزان بسیار زیادی حاصل نحوه شناخت مردانه است. به عبارت دیگر، بشریت پتانسیل پنجاه درصد از انسانها را تاكنون به كار نگرفته. در صورت بهره گیری از آن شاید بسیاری از نابسامانی های موجود بشری با راه حل هایی كه زنان ارائه كرده و در تصمیم گیری ها شركت نمایند، قابل حل شده و یا كاهش پیدا كنند. اما با توجه به شناخت های نوین علمی در مورد ویژگی های بیولوژیك و روانی زنان با اطمینان نسبتاً زیاد پیشاپیش، حداقل می توان گفت كه مشكلات از این بدتر نخواهند شد.

حال كه علم امروز به شناخت های نوینی در مورد انسان و زنان رسیده، طبیعی است كه هر تئوری شناخت نمی تواند از كنار آنها گذر كرده و مانند سابق ،تئوری شناختی برای پنجاه درصد بشریت ارائه كند. ضمن اینكه هر تئوری شناخت نوین می بایست در پرتو نقشی كه علم از زندگی انسان به دست می دهد ، تبیین شود. با تعریفی كه مذاهب و مكاتب فلسفی از زندگی انسان به دست می دهند نمی توان یك جامعه متكی بر علم و دانش بنا كرد.

شناخت های بیولوژیك و ژنتیك و هورمونی، تفاوت ها را در ساختار زنان و مردان نشان داده و به این نتیجه می رسند كه آنها با هم نابرابر نیستند، اما متفاوتند و این تفاوت نباید باعث اعمال سلطه یكی بر دیگری شود.

شناخت در برگیرنده 2 عنصر اصلی است:

الف – ابزار شناخت كه انسان است و ساختار مغز و روان و عقل و بیولوژی و نحوه عملكرد آنها در این جریان، نقش های اصلی را به عهده دارند. به عبارت دیگر دنیای درونی انسان یك بعد اساسی در روند شناخت بوده و بویژه عرفان در این زمینه تلاش های زیاد نموده و بر اهمیت توجه به آن بسیار اصرار ورزیده، امری كه در علوم تا مدتی پیش به آن رغبت زیادی نشان داده نمی شد. البته اساس و مبنای دانش روانشناختی تا حد زیادی ،ادامه بخش وسیعی از تلا شهای بزرگان عرفان است و عمر آن اكنون به بیش از یكصد سال می رسد. اما اكنون این دانش متوجه این امر شده كه تاكنون خود را بیشتر با ناهنجاری های روحی و روانی انسان مشغول كرده، در حالی كه روح و روان انسان سالم نیز ابعادی دارد كه هنوز ناشناخته اند. موضوعی كه برای نوشتار حاضر بسیار حایز اهمیت است، موضوع جدید در روانشناختی است تحت عنوان «شعور احساسی» كه چند سالی است روانشناختی به آن توجه كرده. سابقا معیار توانایی فرد تنها با میزان «شعور عقلی» او سنجیده می شد، در حالی كه تجربه نشان داد، این موضوع تنها ضامن موفقیت انسان در زندگی نیست. تحت عنوان شعور احساسی بطور مجمل این موضوع فهمیده می شود كه انسان با محیط خود چگونه رابطه ای برقرار می كند و تا چه حد از این توان برخوردار است كه در زندگی اجتماعی در مجموع موفق بوده و مورد علاقه دیگران قرار گیرد.

ب- موضوع شناخت كه در خارج از انسان قرار دارد و از طریق حواس پنجگانه با آنها رابطه برقرار كرده، آنها را در مغز خود منعكس كرده و در یك روند تحلیلی با كمك عقل و منطق و نرم افزار فلسفی خود به بررسی آن پرداخته و این تصویر را به عنوان واقعیت قبول می كند. به عبارت دیگر انعكاس واقعیت ها در مغز انسان با واسطه صورت می پذیرد.

طبیعی است كه انسان با این حوادث پنجگانه و محدودیت های آن و ویژگی های مغزی – به عنوان مثال چشم ما قادر به رؤیت دنیا، ذرات و حتی رابطه ها در دنیای قابل رؤیت نیست و گوش ما همه صداها را نمی شنود – هرگز قادر به انعكاس و شناخت همه زوایای واقعیت نیست، به این خاطر همواره در پی یافتن ابزار دقیق تر هستیم.

حال چنانچه بپذیریم كه ساختار بیولوژیك و روانی و احساسی جنسیت زن یا مرد متفاوت است این نتیجه منطقی است كه نحوه شناخت و رویكرد آنان در روند شناخت نیز تفاوت هایی دارد كه هنوز برای ما ناشناخته است. به عنوان نمونه ما حتی در تاریخ به عرفای زن زیاد برخورد نمی كنیم و به عنوان نمونه تبیین فلسفی مقوله عشق و تبعات آن در زندگی فردی و اجتماعی با نگرش زنان برای ما روشن نیست. به عنوان مثال (بدون ادعای علمی بودن) هنگامی كه خشم و انتقام بر مردان چیره می شود، ناگهان مقوله  عشق برای آنان محلی از اعراب ندارد. آیا در مورد زنان این گونه است؟ به عنوان نمونه ثابت  شده كه دو هورمون تستوسترون و سرتونین در مردان هنگام خشونت ورزی نقش زیادی ایفا می كند.

بحث هایی پیرامون ساختار مغز، سیر تكاملی آن، چگونگی اندازه مغز در مرد و زن و پیدایش نقش جنسیتی  نه تنها بر بسیاری از باورهای پوچ همچون كم بودن عقل زن و كوچك بودن مغز زنان، والا بودن مردی و مردانگی یك سره خط بطلان می كشد، بلكه نشان داده می شود كه از دیدگاه ژنتیك ،زنان كامل تر از مردان بوده و كامل تر هم به دنیا آمده و ارگانیسم آنها زودتر كامل می شود.

یك جهش چیره در ساختار جامعه مدرن نشان می دهد، از آنجا كه در جامعه مدرن نقش زور بازو در شیوه های تولیدی و فعالیت های اقتصادی و به طور كل نحوه معیشت انسان ها كمتر شده و فعالیت ها به صورت روزافزون به مغز انسان انتقال پیدا می كند، به همان میزان هم نقش زنان در فعالیت های اقتصادی بیشتر می شود، چرا كه درگذشته زور بازو تنها عامل امتیاز مردان نسبت به زنان بوده و باعث برتری آنها در همه زمینه ها شده بود. آمار نشان می دهد كه زنان در بازار بورس عاقلانه تر از مردان عمل می كنند. از جانب دیگر از آنجا كه زنان از حوصله بیشتری نسبت به مردان برخوردار بوده و توان آنها در ایجاد رابطه احساسی با محیط واطرافیان نسبت به مردان بیشتر است، به مرور آنها توان بیشتری در امور مدیریت از خود نشان می دهند. امروز در سازمان های اقتصادی بزرگ دیگر تنها دیسیپلین كاری و تصمیمات بزرگ و حتی امتیازات مالی نیستند كه كارمندان را بیشتر راغب به همكاری می كنند بلكه یك مدیر می بایست از شعور احساسی برخوردار بوده و با كمك آن همكاران را در سرنوشت و تصمیمات شركت سهیم كرده و آنها را علاقه مند به هم هویتی آنها با اهداف آن مؤسسه كند. همپای این جریانات و به خاطر ضعفی كه اینك دچار مردان شده، بحران های روحی آنها نیز رو به افزایش است. زیرا كه آنها برتری و توانمندی خود را نمی توانند مانند گذشته اثبات كرده و با آن زنان را به انقیاد خود درآورند. در حال حاضر روانشناسان به خانواده ها در غرب توصیه می كنند كه بیشتر به وضعیت روحی پسران توجه كنند تا دختران و كارآیی متوسط دختران در مدارس در غرب بهتر از پسرهاست. از این رو به نظر می رسد كه مدرنیزاسیون، روند هم برابری زن و مرد را تسریع می كند. به عللی كه برشمردیم بطور مجمل روشن می شود كه تا زمانی كه زنان در بحث تئوری شناخت، سهمی بر عهده نگیرند و اینكار را بطور مشترك با مردان، به ویژه در زمینه ابزار شناخت، به ثمر نرسانند ،هر نوع تئوری شناخت دچار نقصان است و ما پتانسیل بزرگی را بی استفاده گذارده ایم.