ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه ها...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : دوشنبه 1387/07/08
چند پرتو از غزلیات شمس

چند غزل از غزلهای زیبای کلیات شمس
1. من طربم
من طربم طرب منم زهره زند نوای من |
عشق میان عاشقان شیوه کند برای من |
عشق چو مست و خوش شود بیخود و کش مکش شود |
فاش کند چو بی دلان بر همگان هوای من |
ناز مرا به جان کشد بر رخ من نشان کشد |
چرخ فلک حسد برد ز آنچ کند به جای من |
من سر خود گرفته ام من ز وجود رفته ام |
ذره به ذره می زند دبدبه فنای من |
آه که روز دیر شد آهوی لطف شیر شد |
دلبر و یار سیر شد از سخن و دعای من |
یار برفت و ماند دل شب همه شب در آب و گل |
تلخ و خمار می طپم تا به صبوح وای من |
تا که صبوح دم زند شمس فلک علم زند |
باز چو سرو تر شود پشت خم دوتای من |
باز شود دکان گل ناز کنند جزو و کل |
نای عراق با دهل شرح دهد ثنای من |
ساقی جان خوبرو باده دهد سبو سبو |
تا سر و پای گم کند زاهد مرتضای من |
بهر خدای ساقیا آن قدح شگرف را |
بر کف پیر من بنه از جهت رضای من |
گفت که باده دادمش در دل و جان نهادمش |
بال و پری گشادمش از صفت صفای من |
پیر کنون ز دست شد سخت خراب و مست شد |
نیست در آن صفت که او گوید نکته های من |
ساقی آدمی کشم گر بکشد مرا خوشم |
راح بود عطای او روح بود سخای من |
باده تویی سبو منم آب تویی و جو منم |
مست میان کو منم ساقی من سقای من |
از کف خویش جسته ام در تک خم نشسته ام |
تا همگی خدا بود حاکم و کدخدای من |
شمس حقی که نور او از تبریز تیغ زد |
غرقه نور او شد این شعشعه ضیای من |
2.آن کیست آن...
آن کیست آن آن کیست آن کو سینه را غمگین کند |
چون پیش او زاری کنی تلخ تو را شیرین کند |
اول نماید مار کر آخر بود گنج گهر |
شیرین شهی کاین تلخ را در دم نکوآیین کند |
دیوی بود حورش کند ماتم بود سورش کند |
وان کور مادرزاد را دانا و عالم بین کند |
تاریک را روشن کند وان خار را گلشن کند |
خار از کفت بیرون کشد وز گل تو را بالین کند |
بهر خلیل خویشتن آتش دهد افروختن |
وان آتش نمرود را اشکوفه و نسرین کند |
روشن کن استارگان چاره گر بیچارگان |
بر بنده او احسان کند هم بند را تحسین کند |
جمله گناه مجرمان چون برگ دی ریزان کند |
در گوش بدگویان خود عذر گنه تلقین کند |
گوید بگو یا ذا الوفا اغفر لذنب قد هفا |
چون بنده آید در دعا او در نهان آمین کند |
آمین او آنست کو اندر دعا ذوقش دهد |
او را برون و اندرون شیرین و خوش چون تین کند |
ذوقست کاندر نیک و بد در دست و پا قوت دهد |
کاین ذوق زور رستمان جفت تن مسکین کند |
با ذوق مسکین رستمی بیذوق رستم پرغمی |
گر ذوق نبود یار جان جان را چه باتمکین کند |
دل را فرستادم به گه کو تیز داند رفت ره |
تا سوی تبریز وفا اوصاف شمس الدین کند |
3. جمع مستان می رسد
اندک اندک جمع مستان میرسند |
اندک اندک می پرستان میرسند |
دلنوازان نازنازان در ره اند |
گلعذاران از گلستان میرسند |
اندک اندک زین جهان هست و نیست |
نیستان رفتند و هستان میرسند |
جمله دامنهای پرزر همچو کان |
از برای تنگدستان میرسند |
لاغران خسته از مرعای عشق |
فربهان و تندرستان میرسند |
جان پاکان چون شعاع آفتاب |
از چنان بالا به پَستان میرسند |
خرم آن باغی که بهر مریمان |
میوههای نو زمستان میرسند |
اصلشان لطفست و هم واگشت لطف |
هم ز بستان سوی بستان میرسند |
4. صاحب حالتی
بانکی عجب از آسمان در میرسد هر ساعتی |
مینشنود آن بانگ را الا که صاحب حالتی |
ای سر فروبرده چو خر زین آب و سبزه بس مچر |
یک لحظهای بالا نگر تا بوک بینی آیتی |
ساقی در این آخرزمان بگشاد خم آسمان |
از روح او را لشکری وز راح او را رایتی |
کو شیرمردی در جهان تا شیرگیر او شود |
شاه و فتی باید شدن تا باده نوشی یا فتی |
بیچاره گوش مشترک کو نشنود بانگ فلک |
بیچاره جان بیمزه کز حق ندارد راحتی |
آخر چه باشد گر شبی از جان برآری یاربی |
بیرون جهی از گور تن و اندرروی در ساحتی |
از پا گشایی ریسمان تا برپری بر آسمان |
چون آسمان ایمن شوی از هر شکست و آفتی |
از جان برآری یک سری ایمن ز شمشیر اجل |
باغی درآیی کاندر او نبود خزان را غارتی |
خامش کنم خامش کنم تا عشق گوید شرح خود |
شرحی خوشی جان پروری کان را نباشد غایتی |
5.بنشسته ام من بر درت
بنشستهام من بر درت تا بوک برجوشد وفا |
باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ |
غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت |
ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما |
ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران |
عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا |
عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند |
صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و هوا |
ای عشق خندان همچو گل وی خوش نظر چون عقل کل |
خورشید را درکش به جل ای شهسوار هل اتی |
امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو |
چون نام رویت میبرم دل میرود والله ز جا |
کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو |
کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا |
گر زنده جانی یابمی من دامنش برتابمی |
ای کاشکی درخوابمی در خواب بنمودی لقا |
ای بر درت خیل و حشم بیرون خرام ای محتشم |
زیرا که سرمست و خوشم زان چشم مست دلربا |
افغان و خون دیده بین صد پیرهن بدریده بین |
خون جگر پیچیده بین بر گردن و روی و قفا |
آن کس که بیند روی تو مجنون نگردد کو بگو |
سنگ و کلوخی باشد او او را چرا خواهم بلا |
رنج و بلایی زین بتر کز تو بود جان بیخبر |
ای شاه و سلطان بشر لا تبل نفسا بالعمی |
جانها چو سیلابی روان تا ساحل دریای جان |
از آشنایان منقطع با بحر گشته آشنا |
سیلی روان اندر وله سیلی دگر گم کرده ره |
الحمدلله گوید آن وین آه و لا حول و لا |
ای آفتابی آمده بر مفلسان ساقی شده |
بر بندگان خود را زده باری کرم باری عطا |
گل دیده ناگه مر تو را بدریده جان و جامه را |
وان چنگ زار از چنگ تو افکنده سر پیش از حیا |
مقبلترین و نیک پی در برج زهره کیست نی |
زیرا نهد لب بر لبت تا از تو آموزد نوا |
نیها و خاصه نیشکر بر طمع این بسته کمر |
رقصان شده در نیستان یعنی تعز من تشا |
بد بیتو چنگ و نی حزین برد آن کنار و بوسه این |
دف گفت میزن بر رخم تا روی من یابد بها |
این جان پاره پاره را خوش پاره پاره مست کن |
تا آن چه دوشش فوت شد آن را کند این دم قضا |
حیفست ای شاه مهین هشیار کردن این چنین |
والله نگویم بعد از این هشیار شرحت ای خدا |
یا باده ده حجت مجو یا خود تو برخیز و برو |
یا بنده را با لطف تو شد صوفیانه ماجرا |