قورباغه بد شانس
در روزگاران قدیم در جنگل سرسبز و زیبا، برکهای بود که آب صاف و زلالی داشت. حیوانات و موجودات گوناگونی در اطراف این برکه زندگی میکردند که هر وقت تشنه میشدند، از آب آن مینوشیدند.
از قضا در این برکه قورباغهای زندگی میکرد که با موشی در همان نزدیکی دوستی دیرینهای داشت. این دو رازهای دلشان را با هم در میان میگذاشتند و از همنشینی و همصحبتی با یکدیگر لذت میبردند.
تا اینکه یک روز، موش به نزد قورباغه آمد و گفت: دوست عزیز! مدتهاست که میخواهم رازی را با تو در میان بگذارم. راستش را بخواهی گاهی اوقات که لب برکه میآیم و تو را صدا میزنم، صدای مرا نمیشنوی و مرا از دیدار خود محروم میکنی. لانهی من بیرون از آب است و لانهی تو داخل آب. نه صدای تو به من میرسد و نه صدای من به تو. کاش میشد چارهای بیندیشیم تا همیشه از حال هم با خبر باشیم!
پس از ساعتها بحث و گفتگو راه حلی برای مشکلشان یافتند. قرار بر این شد که طناب درازی را انتخاب کنند و از آن برای خبر کردن یکدیگر استفاده نمایند. به این ترتیب که یک سر آن به پای موش و سر دیگر آن به پای قورباغه بسته شود، تا هر زمان یکی از آنها نیاز به هم صحبتی با دیگری داشت، سرطناب را بکشد و او را به این وسیله با خبر سازد. مدتی گذشت و این دو دوست قدیمی در فرصتهای مختلف، با کشیدن سرطناب یکدیگر را خبر میکردند، گل میگفتند و گل میشنیدند و دائما از احوال هم با خبر بودند.
تا اینکه یک روز عقابی تیز چنگال موش را به منقار گرفت. قورباغه هم به گمان آنکه دوستش او را صدا میزند با خوشحالی به روی آب آمد.
اما ناگهان متوجه شد طنابی را که یک سر آن به پای موش بسته شده بود تا در مواقع ضروری برای ملاقات همدیگر را خبر کنند او را از زمین بلند کرده و همراه با موش به سوی آسمان میبرد. قورباغهی بیچاره که از این موضوع هم به شدت خندهاش گرفته بود و هم کمی وحشت کرده بود به شانس بد خود لعنت میفرستاد.
مردم شهر هم با دیدن این ماجرا، در حالی که به فکر فرو رفته بودند با تعجب به این صحنه نگاه میکردند و آن را به یکدیگر نشان میدادند و با خود میگفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ عقاب چگونه به درون آب رفته و همزمان با شکار موش، قورباغه را هم شکار کرده؟
قورباغه بیچاره در حالی که طعنه و سرزنش مردم را میشنید جز اینکه به حال خود تاسف بخورد و از این دوستی نابهجا پشیمان باشد کار دیگری از دستش بر نمیآمد.
منبع: مثنوی مولوی