تبیان، دستیار زندگی
اوایل سپتامبر، در یک روز گرمِ تابستانیِ ناحیه‌ٔ بومی آمریکا، در حومهٔ‌ کوچک و غربی مرکز شهر، حدود ساعت هفت و نیم صبح، جیم مارتین لاغر با آن موهای زرد مایل به قرمز و ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

اولین روز مدرسه

دانش آموز

یک داستان به افتخار مدارسی که باز باز شدند!

اوایل سپتامبر، در یک روز گرمِ تابستانیِ ناحیه‌  ی بومی آمریکا، در حومه ی کوچک و غربی مرکز شهر، حدود ساعت هفت و نیم صبح، جیم مارتین لاغر با آن موهای زرد مایل به قرمز و کک‌مک‌های صورتش، کیف سنگینش را به دوش انداخته بود و قدم زنان از پیاده روی ناهمواری به سوی مدرسه‌ ی راهنمایی توماس جفرسن می‌رفت.آهسته قدم می‌زد و از گرمای تابستان لذت می‌برد، از صدای کفش‌های جدید دو میدانیش ذوق می‌کرد و مناظر آشنای مسیر او را خوشحال کرده بود.

سرشار از هیجان، انتظار و کنجکاوی، اما نگران. چرا که روز اول مدرسه بود. یک مایل که از خانه دور شد از پایین تپه ایی گذشت، از گوشه‌ایی پیچید و مدرسه جلویش ظاهر شد. ساختمان زیبایی نداشت. یک طبقه، درب و داغون با سنگ‌های زرد رنگ. میله‌ ی پرچم بلندی بود که وقتی طناب سیلی محکمی به گوشش می‌زد، صدای زنگ ساعت از آن شنیده می‌شد ، و جز آن چیز دیگری به چشم نمی‌خورد. ولی در هوای آرام آن روز از میله‌ی پرچم هم صدایی در نمی آمد. از وسط جمعیت میان بر زد و از میان میدان فوتبال گذشت .شلپ و چلپ می‌کرد و ملخ‌ها در مسیر او به این طرف و آن طرف جست و خیز می‌کردند.

نگاهی به سمت راستش کرد و متوجه‌ نقطه‌ ی تاریکی بر روی زمین فوتبال، نزدیک صندلی‌های تیم میزبان شد و یک خاطره مثل برق از ذهنش گذشت. خاطره‌ی یک روز بهاری، درست در همان نقطه، روزی که جیم و َسم گوردون با هم شاخ به شاخ شدند و یک جنجال درست و حسابی راه افتاد. َسم دانش آموز هشتم ابتدایی بود، پسری قوی هیکل که یک سال هم رفوزه شده بود. سم لباس تیره‌ایی پوشیده بود ،از لباسش بوی سیگار و روغن  موتور می‌آمد و عصبانیت از سر تا پایش می‌بارید. بی هیچ دلیلی از جیمی که یک سال از او جوانتر و 50 پوند از او سبک‌تر بود، نفرت داشت. َسم همیشه با رفتار نادرست‌اش جیم را می‌آزرد.  آن‌قدر متلک بارش کرد که جیم دیگر نتوانست تحمل کند و قبول کرد بعد از مدرسه دعوا کنند.

بچه‌ها دور تا دور جمع شدند. جیم می‌ترسید اما پسر شجاعی بود. َسم اولین ضربه را که زد جیم توانست آن را دفع کند، ولی در حمله‌ی بعدی مشتِ دستِ چپِ َسمِ قُلدر که معلوم نبود از کجا سر در آورده به چانه‌ی جیم برخورد کرد. جیم روی زانوهایش افتاد و َسم روی او پرید و او را زد، دستان لاغر جیم نمی‌توانستند او را از سیلِ حملات حفظ کنند. َسم ایستاد. می‌خواست ضربه‌ی بیرحمانه بعدی را به دنده‌های جیم وارد کند که ناگهان صدای مردی هوای صاف و آرام ماه آوریل را لرزاند.

- بچه ها! تمومش کنید.

معلم ورزش، آقای لابل جلو آمد و َسم را کنار کشید و دستور داد که به دفتر مدیر برود. َسم پوزخندی زد و راهش را کشید و رفت. سپس آقای لابل به جیم کمک کرد که بایستد و زخم‌هایی را که به صورت جیم وارد شده بود، برانداز کرد.

آقای لابل: اول برو پیش پرستار، ولی تو هم باید بری دفتر مدیر.

- چشم آقا.

آقای لابل موهای سفید و کوتاهی داشت. به جیم دستمال کاغذی داد تا خون و اشک‌هایش را پاک کند. لحظه‌ای صبر کرد و گفت: جوانک، یه چیزی می‌خوام بهت بگم که آویزه‌ی گوشت کنی. می‌دونی بزرگترین فرق بین یه بچه و آدم بزرگ چیه؟

- نمی دونم.

- اینه که بفهمی چه موقع  دعوا کنی و چه موقع راهت رو بکشی و بری. فهمیدی؟

جیم سری تکان داد.

خب، الان برو پیش پرستار تا به  زخم‌هات نگاهی بندازه.

جیم داشت ناراحت به سمت در می رفت که آقای لابل گفت: جیم؟

جیم برگشت وگفت: بله آقا؟

آقای لابل با انگشت به جیم اشاره کرد و گفت: وقتی داری دعوا می‌کنی بهتره مراقب ضربه‌های سمت چپ باشی وگرنه حسابی دندون‌هات درب و داغون می‌شه.

- چشم حتما.

جوانک، یه چیزی می‌خوام بهت بگم که آویزه‌ی گوشت کنی. می‌دونی بزرگترین فرق بین یه بچه و آدم بزرگ چیه؟

- نمی دونم.

- اینه که بفهمی چه موقع  دعوا کنی و چه موقع راهت رو بکشی و بری. فهمیدی؟

در اولین روز مدرسه، جیم مشغول قدم زدن بر روی چمن‌های نمناک همان زمین فوتبال بود. کیفش را به دوش دیگرش انداخت و در این فکر بود که صحبت‌های آقای لابل چقدر توانسته ذهنیت و نگاه او را به زندگی تغییر دهد.

به مدرسه نزدیک‌تر شده و از اتوبوس‌ها هم گذشته بود. همه جا زرد شده بود. جیم به دانش آموزان و معلمان و مادر پدر‌های بی‌تاب و نگرانی که در مسیرعبور و مرور ماشین‌ها ایستاده بودند، نگاه می‌کرد. به بعضی بچه‌ها سلام کرد ولی هنوز غرق خیالات خودش بود، به کلاس درسی که در همان نزدیکی بود نگاه کرد،کلاس ریاضی آقای کارتر.

جیم از ریاضی نفرت داشت. بر خلاف آن که همیشه تکالیفش را انجام می‌داد و برای امتحانات هم بسیار تلاش می‌کرد ولی هیچ وقت نتوانسته بود نمره‌ای بالاتر از c مثبت بگیرد.

یاد یکی از کلاس‌های درس آقای کارتر افتاد. اوایل ترم بود. معلم داشت برگه‌های تصحیح شده را پخش می‌کرد. جیم c منفی گرفته بود. بعد از آن همه تلاش بی‌نتیجه، مایوس و دلسرد شد. آقای کارتر بدجوری به چشمان جیم زل زده بود و بعد کلاس هم گفته بود که توی کلاس بماند.

آقای کارتر: جیم مشکلی داری؟

جیم: هر کاری می‌کنم نمی‌تونم نمره? خوبی بگیرم. سر جلسه امتحان گیج می‌شم و می‌ترسم.

آقای کارتر تعدادی کاغذ از میزش بیرون آورد و چندتایی اسم نوشت و با ملایمت گفت: جیم، بهتره که معلم خصوصی بگیری. بنظرم بتونه کمک بزرگی بهت بکنه.

جیم  گفت: چشم آقا.

جیم نفس عمیقی کشید و اعتراف کرد: آقای کارتر، راستش، من اصلا از ریاضی خوشم نمی‌آد. هیچ وقت هم علاقه‌ایی نسبت بهش پیدا نمی‌کنم. اینو مطمئنم.

آقای کارتر خندید و گفت: ریاضی دوست نداری؟

جیم سرش را تکان داد.

- خب جیم، بهتره یه چیزی رو بدونی، من نمی‌خوام مجبورت کنم از ریاضی خوشت بیاد. قصدش رو هم ندارم. فقط می‌خوام بهتون اینو یاد بدم که چه جوری می‌شه از چیزی که می‌خونید لذت ببرید.

و این جمله را یکبار دیگر تکرار کرد.

جیم سرش را تکان داد و به فکر فرو رفت. یادداشت معلم را به خانه برد و تصمیم گرفته شد که یک معلم خصوصی برای جیم بگیرند. نمره‌ی جیم آن چنان پیشرفت نکرد. اما توانست که B منفی بگیرد. برای جیم دیگر نمره مهم نبود بلکه گفته‌های معلمش ارزش داشت.

من نمی‌خوام مجبورت کنم از ریاضی خوشت بیاد. قصدش رو هم ندارم. فقط می‌خوام بهتون اینو یاد بدم که چه جوری می‌شه از چیزی که می‌خونید لذت ببرید.

در اولین روز مدرسه، هنگام عبور از در مدرسه‌ی توماس جفرُسن به این فکر می‌کرد که صحبت معلم ریاضیاتش و آقای لابل چقدر ذهنیت و طرز فکر او را تغییر داده است.

جیم از سالن‌های خنک مدرسه عبور می‌کرد، بوی رنگ نوی مدرسه، عطر دختر خانم‌ها و بوی غیر عادی آزمایشگاه زیست به مشامش می‌رسید. کمی از آبخوری‌ آب خورد و به سمت کلاس خودش رفت. در این حال با گذشتن از کلاسی، خاطره‌ای دیگر به ذهنش خطور کرد. کلاس درسِ انگلیسیِ خانم پی بادی.

خانمِ پیر و سخت گیری بود. بچه ها اسمش را گذاشته بودند«جادوگرِ پیر»، بخاطر این که همیشه می‌فهمید کدام یک از بچه‌ها واقعا از روی تکلیفش می‌خواند و کدامیک در حال تقلب است.

جیم یاد آن روزی افتاد که خانم پی بادی تعطیلات تابستان را بعنوان موضوع انشا مشخص کرده بود.

خانم پی بادی: تا جایی که می تونید تو انشاتون خلاقیت نشون بدید.

آن شب جیم کنار میز تحریرش نشسته بود و ناراحت به ورقه‌ی کاغذ سفید جلویش نگاه می‌کرد .نمی‌خواست انشا خنده داری بنویسد. یک بار مشغول بازی کردن با سگش بوده، پارک آبی رفته، دو هفته پیک نیک، و تکالیف معمول. عجب تعطیلات خسته کننده‌ای... جیم از پایان تعطیلات و بازگشت به مدرسه خوشحال بود. موضوع اصلی را عوض کرد و در مورد آنچه که خودش می‌خواست نوشت. اسمش را نمی‌توان گذاشت انشا ولی داستان کوتاهی شد. افسانه‌ای علمی بود. در مورد سیاره‌ی دوری که در آنجا همیشه فصلِ بهار است و ساکنان غریبش روزی 24 ساعت کار می‌کنند و تعطیلات هم ندارند.

صبح روز بعد، جیم داستانش را تحویل داد. اما شب بعدش تا ساعت 3 صبح خودش را سرزنش می‌کرد که چرا موضوع انشا را عوض کرده است. «کاش همون موضوع قبلی را می نوشتم.» انگلیسی، کلاس مورد علاقه جیم بود.«ممکنه هنوز هم برای جبرانش وقت داشته باشم.»

فکر کرد که شاید بتواند از خانم پی بادی عذر خواهی کند و در مورد همان موضوع اصلی بنویسد.

اما وقتی که فردا صبح به مدرسه رفت، فهمید که خانم پی بادی آن‌ها را خوانده و حتی صحیح هم کرده است. وقتی خانم معلم با نگاهِ جدیِ همیشگی اش به او نگاه ‌کرد، آرزو کرد که ای کاش آن روز مریض بود و در خانه  می‌ماند و به مدرسه   نمی آمد.

خانم معلم: الان می خوام انشاهای شما را پس بدم، اما اول می‌خوام چیزی بگم. وقتی قراره چیزی بنویسید و دیگران هم اون رو بخونند، انتقاد پذیر باشید، حتی اگر خیلی هم نظرات تندی باشن. یادتون  باشه نظر اونا  فقط  یه نظره، نه چیز دیگه. منظورم رو که می فهمید؟... در ضمن من هم می‌خوام از شما یه گلایه ای   کنم.

جیم مطمئن شد که در مخمصه افتاده است و از خجالت سرخ شد. ترس در چهره اش معلوم بود. به زمین نگاه می‌کرد.

خانم پی بادی: تقریبا همه ی بچه‌های کلاس در مورد تعطیلات تابستان نوشتن.

جیم با خودش فکر می‌کرد : می‌دونم، حتما این دفعه نمرهF  می‌گیرم.

خانم معلم: اما انگار یک نفر از موضوع زیاد خوشش نیومده.

جیم سرش را آن قدر بلند کرد که تنها بتواند چشمان خیره خانم معلم را ببیند.

خانم پی بادی به بقیه کلاس نگاه کرد و گفت: مثل این که همه‌تون تُو خواب انشا نوشتین. مطمئنم که موضوع را جدی نگرفتید و هیچ کدوم بیشتر از 10 دقیقه هم برای اون وقت نذاشتید. فقط یکی جرات کرده همون‌طوری که من همیشه گفتم خیال پردازی کنه. جیم مارتین تنها کسی‌یه که A گرفته، از اون می‌خوام بیاد اینجا و داستانش رو بخونه. نوشته ی جیم می‌تونه الگویی باشه تا آزاد فکر کنید و خلاق باشید.

خانم پی بادی با لحنی خشن ادامه داد: اما جیم باید بیشتر به دیکته و دستور زبان توجه کنه.

تمام بچه‌های کلاس جیم را تشویق کردند و جیم پیروزمندانه به جلوی کلاس رفت. مثل این که از قله کوه اورست بالا می‌رفت یا اینکه نفر اولی‌ست که پا روی کره? ماه گذاشته.

جیم به کلاس درس نزدیک شد. کیفش را از روی دوشش برداشت و در آخرین ردیف کلاس نشست. فهمید که تعداد زیادی از بچه ها هم احساس هیجان، انتظار و کنجکاوی دارند .بعضی هم مثل خود جیم در این روزِ واقعا گرمِ تابستانیِ ماه سپتامبر، نگرانند.

صدای زنگ آمد و کلاس ساکت شد. سکوت کلاس را تنها  بهم خوردن ورقه ها و خودکارها و ترق و تروق چفت کیف ها به هم می‌زد.

بچه ها به میز معلم نگاه می‌کردند.

سکوت همه جا را فرا گرفته بود...

جیم نفس عمیقی کشید و ایستاد. رفت جلو و ماژیک را برداشت و روی تخته وایت ُبرد نوشت:

آقای جیم مارتین،کلاس سال 8 ام انگلیسی.

و پایین آن ساعاتی را نوشت که در دفتر مدرسه بود و  به مشکلات بچه‌ها رسیدگی می‌کرد.

رو به کلاس برگشت و گفت:صبح بخیر.

جیم در اولین روز مدرسه و تدریس بود. با لبخندی به شاگردانش نگاه کرد. چقدر عجیب است .در مدرسه‌ایی که خود او سال‌های متوالی دانش آموز بوده و چیزهای زیادی یاد گرفته، اکنون در ابتدای اولین روز کاری است و یاد خاطرات گذشته‌اش می‌افتد:

  1. فهمیدن آنکه چه موقعی دعوا کند و چه زمانی بی‌خیال شود …و این که همیشه مراقب ضربه های سمت چپ باشد… که چه‌جوری از خواندن ریاضی لذت ببرد… و آنکه همیشه برای خودش فکر کند و خلاق باشد... اما دیکته و دستور زبان را هم از یاد نبرد…

جیم برنامه درسی و لیست کلاس را از کیفش بیرون آورد و بچه ها را تک تک صدا زد. و دوباره به یاد آقای لابل و آقای کارتر و خانم پی بادی و سایر معلم‌های این مدرسه و مدارسی که جیم در طول زندگیش با آن ها سر و کار داشته افتاد و می‌دانست که او هم مثل همه دنبال ایجاد تغییر بوده است.


نویسنده : جفری دیور (Jeffery Deaver)

ترجمه : سعید کمالی دهقان