اولین روز
در گوشهای از حیاط مدرسه، پسری تنها ایستاده بود و به همهمه و بازی و شادی بچهها نگاه میکرد. خیلی دلش میخواست برود و با بچهها بازی کند ولی هیچکس را نمیشناخت این اولین روز حضور او در این مدرسه بود. در راه مدرسه، پدرش به او گفته بود: «رامینجان! درست است که دلت برای دوستانت تنگ میشود ولی من مطمئنم که تو میتوانی در این مدرسه هم دوستان خوبی پیدا کنی». رامین در فکر صبحتهای پدر بود که توپ بچهها نزدیک پای او به زمین افتاد. رامین با خودش فکر کرد: «این بهترین فرصت است.» و بی معطلی توپ را پرت کرد. شوت زیبایی بود. یکی از پسرها که برای زدن توپ جلو آمده بود ایستاد و گفت: «عجب شوتی! کلامی چندمی؟» رامین جواب داد: «چهارم» پسر دوباره پرسید: «چهارم؟ چهار چند؟» رامین گفت: «چهار دو». پسر برگشت و داد زد: «بچهها! یه یار جدید داریم. بیاین باهاش آشنا شیم.» بعد رو کرد به رامین و گفت: «اسم من بهرامه من کاپیتان تیم فوتبال چهارمیها هستم.» رامین دستش را جلو آورد و با بهرام دست داد و گفت: «خوشبختم منم رامینم». همهی بچهها یکی یکی جلو آمدند و با رامین آشنا شدند. یکی از آنها پرسید: «ببینم تو فوتبالت خوبه یا این دفعه رو شانسکی یه شوت خوب زدی؟» رامین خندید و گفت: «میتونی امتحان کنی» در همین موقع زنگ مدرسه زده شد. وارد کلاس که شدند میثم یکی از بچههای تیم یک موشک کاغذی درست کرد و آن را به طرف رامین پرتاب کرد و گفت: «اسمت رو روش بنویس.» رامین هم اسم و فامیلش را روی یک بال موشک کاغذی نوشت و آن را پرتاب کرد. موشک به دست هر کی میرسید آن را میخواند و خودش را معرفی میکرد. بازی جالب و خندهداری بود. موشک از روی سر بچهها دور میزد و هر بار یکی از هدف میگرفت و تقریباً در دست بیشتر بچهها فرود آمد.
آقا معلم که وارد کلاس شد چهره خندان و جدیدی را در کلاس دید. چند سوال از رامین پرسید تا همه به خوبی با او آشنا شوند. سپس به سراغ درس رفت. تمام ساعات روز در مدرسه به خوشی گذشت. زنگ آخر که زده شد بچهها گروه گروه مدرسه را برای رفتن به خانه ترک کردند. رامین هم همراه با یکی از همین گروهها از مدرسه خارج شد. حالا دیگر او تنها نبود.
فرشتهاصلانی
