تبیان، دستیار زندگی
سلطان محمود در حالیکه لبخند مرموزی بر گوشه‌ی لب داشت، وارد جمع وزیران شد. همه‌ی وزیران به احترام سلطان از جا بلند شدند و تعظیم کردند. سلطان، اهل مجلس را دعوت به نشستن کرد و خود بسوی تخت سلطنتی رفت و بر روی آن نشست. جعبه‌ی کوچکی که بر روی آن نقاشی‌های زیبا
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گوهر گرانبها

سلطان محمود

سلطان محمود در حالیکه لبخند مرموزی بر گوشه‌ی لب داشت، وارد جمع وزیران شد. همه‌ی وزیران به احترام سلطان از جا بلند شدند و تعظیم کردند. سلطان، اهل مجلس را دعوت به نشستن کرد و خود بسوی تخت سلطنتی رفت و بر روی آن نشست. جعبه‌ی کوچکی که بر روی آن نقاشی‌های زیبایی کشیده شده بود، در دست سلطان قرار داشت. همه زیرچشمی به آن جعبه نگاه می‌کردند و می‌دانستند بین آن جعبه و لبخند مرموز پادشاه، ارتباطی هست.

سلطان محمود خطاب به وزیران خود گفت: فکر می‌کنید درون این جعبه‌ی زیبا چیست؟ همه گفتند: سلطان بهتر می‌داند.

سلطان با دقت و ظرافت در جعبه را باز کرد. درخشش الماس که درون جعبه بود، چشم اهل مجلس را خیره کرد. هیچ‌کدام از آنها تا به‌حال الماسی به آن درشتی ندیده بودند. سلطان محمود، صدر اعظم خود را فرا خواند و الماس را به دست او داد. آنگاه از او پرسید: فکر می‌کنی این جواهر چقدر قیمت دارد؟

صدراعظم که محو تماشای الماسی شده بود گفت: فکر نمی‌کنم بتوان قیمتی روی آن گذاشت. ارزش این الماس از تمام خزانه‌ی پادشاه بیشتر است. سلطان محمود گفت: حالا به تو فرمان می‌دهم که این الماس را بشکنی.

صدراعظم گفت: من این الماس را بشکنم؟ نه نه، جناب سلطان! این خیانت بزرگی  به شماست. این الماس باید در خزانه قرار گیرد تا پشتوانه کشور باشد.

سلطان محمود سری تکان داد و گفت: آفرین بر صدراعظم عاقل و زیرک ما.

آنگاه دست در جیب ردایش کرد و کیسه‌ی کوچکی پر از سکه‌ی طلا به صدراعظم داد و گفت: این پاداش دوراندیشی و احتیاط توست.

سپس یکی از وزیران را نزد خود فرا خواند. الماس را به دست او داد و گفت: می‌دانی این جواهر چقدر قیمت دارد؟ وزیر گفت: خیلی قیمتی است جناب سلطان! سلطان محمود گفت: ولی من از تو می‌خواهم که آنرا بشکنی. وزیر به تقلید از صدراعظم گفت: من هرگز چنین خیانتی نمی‌کنم. این الماس برازنده‌ی خزانه‌ی پادشاه است. سلطان محمود لبخندی زد و کیسه‌ی کوچکی پر از سکه طلا به آن وزیر داد و گفت: عقل و دوراندیشی تو قابل ستایش است! به همین ترتیب سلطان محمود از یکی یکی وزیران خواست تا آن الماس را بشکنند ولی هیچ‌کدام حاضر به انجام این کار نشدند.

سلطان محمود دست‌هایش را بر هم زد و ایاز، غلام مخصوص خودش را فرا خواند. ایاز جوانی لاغر اندام و گندمگون بود که سلطان محمود به‌خاطر اخلاق و رفتار خوبش به او علاقه‌ی زیادی داشت.

ایاز وارد مجلس شد مقابل تخت سلطان ایستاد و تعظیم کرد. سلطان محمود، الماس درشت و زیبا را به دست ایاز داد و گفت: ای ایاز! فکر می‌کنی این الماس چقدر ارزش دارد؟ ایاز گفت: فکر می‌کنم ارزش آن از تمام خزانه‌ی پادشاه بیشتر باشد. سلطان گفت: حالا من به تو فرمان می‌دهم که این الماس قیمتی را بشکنی. ایاز بدون لحظه‌ای تأمل، الماس را رروی زمین گذاشت، آنگاه سنگی از جیب بیرون آورد و بر روی آن کوبید. الماس زیبا و درخشان چند تکه شد و شکست. آه از نهاد همه‌ی وزیران بلند شد. همهمه‌ای در مجلس بلند شد و همه شروع به سرزنش ایاز کردند.

سلطان محمود با صدای بلند گفت: ای ایاز! تو که می‌دانی این جواهر چقدر قیمتی است، چرا آن را شکستی؟

ایاز گفت: سلطان به سلامت باشند. این الماس هر چه‌قدر هم قیمتی باشد، از فرمان شما با ارزش‌تر نیست. فرمان شما گوهری بسیار گرانبهاتر از این الماس است.

سلطان محمود نگاه سرزنش‌آمیز خود را به جمع وزیران دوخت. آنگاه با صدای بلند فریاد زد: جلّاد بیا و گردن این چاپلوس‌های نافرمان را بزن! هیچ‌کدام‌تان به اندازه‌ی این غلام نمی‌فهمید.

طولی نکشید که جلاد با تبر ترسناکی وارد مجلس شد.

رنگ از روی همه وزیران پریده بود.

سلطان آنقدر عصبانی بود که هیچ‌کس جرأت حرف زدن یا حتی معذرت‌خواهی نداشت. ولی در این هنگام ایاز جلو آمد و گفت: ای پادشاه! اینها قصد بدی نداشتند. شما هم این را خوب می‌دانید. پس خواهش می‌کنم که از ریختن خونشان چشم بپوشید.

سلطان محمود نفس عمیقی کشید و گفت: مگر می‌توانم خواهش تو را رد کنم؟ آنگاه با دست خود با جلاد اشاره کرد از تالار بیرون برود. خود نیز از تخت برخاست و با ناراحتی مجلس را ترک کرد.

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.