تبیان، دستیار زندگی
شب سراسیمه بساط خود را ، جمع می کرد و پریشان می رفت،وانهمه گوهر رخشنده که داشت ،دور افکنده شتابان می رفت...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شب سراسیمه

علی

شب سراسیمه بساط خود را

جمع می کرد و پریشان می رفت

وانهمه گوهر رخشنده که داشت

دور افکنده شتابان می رفت

شب که ترس آور و وحشت افزاست

کس ندانست چرا می ترسید

شب تاریک که دل لرزاند

وحشتی داشت کزآن می لرزید

دل شب بود زرازی آگاه

که دل از وحشت آن خون می شد

ناظر واقعه شومی بود

که ازآن حال دگرگون می شد

دامن خویش ازآن می پیچید

تا مبادا شود آلوده به ننگ

تا مگر وارهد از نفرین ها

تند می رفت و نمیکرد درنگ

در پس پرده شب و روز چه دید

آن همه وحشت جان فرسا را

پابپا کرد و نمی رفت جلو

داشت در سلسله ، گویی پا را

شب نمی خواست که مردم گویند

چه بلاخیز شب تاری بود

روز هم داشت سر از شرم به پیش

تا نگویند ، سیه کاری بود

ناگهان رنگ پرید از رخ شب

گشت محراب چو همرنگ شفق

کرده خورشید مگر باز غروب

یا که افتاد زپا مشعل حق

گر فتد در چه مغرب خورشید

روز دیگر زند از مشرق سر

آفتابی به سحر کرد غروب

که نیابند به آفاق دگر

برق شمشیر درخشید و از آن

خرمن دانش و تقوا همه سوخت

نغمه "فزت و رب الکعبه"

آتشی در دل محراب افروخت

از سر شوق سر خونین را

او بسایید به خاک در دوست

دست شکرانه بمالید به روی

کآنچه از دوست رسد ، جمله نکوست.

محمد علی شریفی