تبیان، دستیار زندگی
در انتهای یک شب مهتاب و پر سکوت ، وقت سحر که بانگ موذن رسد به گوش...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مردی تا ابد صبح

علی

در انتهای یک شب مهتاب و پر سکوت

وقت سحر ؛ که بانگ مؤذن رسد بگوش

در خلوت و سکوت شیستان مسجدی

مردی نشسته است چو شب ساکت و خموش

مردی که شد پدید در او مقصد وجود

مردی که مظهر کرم و علم و دانش است

مردی که شد عیان ز رخش مظهر خدا

مردی که رمز زندگی و آفرینش است

او با خدای خویش  ؛ به راز و نیاز بود

فارغ  ز های  و هوی جهان  و جهانیان

میبود غرق  پهنه ی دریای عشق و شور

عشقی که عاجز است ز توصیف او بیان

پروانه سان که بال گشاید بسوی شمع

سوی خدای خویش ؛ علی پر گشوده بود

آری علی ؛ بقدرت ایمان و عشق و  شور

غیر از خدا ؛ زجان و دل خود ؛ زدوده بود

سوی دگر ؛ به  پشت یکی پایه ی بزرگ

یک سایه پلید و دژم ؛ میخورد به چشم

آنجا ستاده است ؛ پلیدی در انتظار

مردی که مملو است ؛وجودش ز کین و خشم

مردی که بود ؛ مظهر بدنامی و فریب

سرتاسر وجود پلیدش  ؛ پر از فساد

مردی که ننگ عالم مردانگی بود

سر تا بپا ؛ شقاوت و نامردی و عناد

این یک ؛‌ مرید و بنده ی شیطان نابکار

آن یک علی ؛ که هست ز بهر خدا ولی

این ابن ملجم است و بود مظهر الفساد

آن مظهر العجایب و شیر خدا علی

این یک ز خشم و کینه و شهوت چو دیو مست

تیغی به کف گرفته و دندان همی فشرد

آن یک برون زعالم و بی خود زخویشتن

از دیده اشک شوق به دامان همی فشرد

ناگه ز پشت پایه همان مردک عرب

جستی زد و پرید چو روباه از کمین

با قدرت تمام به شمشیر زهر کین

زد ضربتی به شیر خدا ، آن عدوی دین

با قدرتی  که زور ؛ ز شیطان گرفته بود

زد ضربتی بفرق علی ؛‌ آن پلید مست

فرق علی شکست  ؛  از آن تیغ مرگبار

گوئی که پشت عالم مردانگی شکست

گلگون نمود خون ؛ سر و دامان شیر حق

اما علی هنوز ؛ بحال نماز بود

از ترس شیر ؛ روبه خائن فرار کرد

اما علی هنوز ؛ به راز و نیاز بود

آخر ؛ شب سیاه بپایان رسید و رفت

خورشید سرکشید ز خاور ؛ پس از سحر

شد دستگیر  ؛ ضارب نامرد روسیاه

آخر ؛ بدست چند نفر مرد رهگذر

او را درون خانه فکندند و آمدند

آسیمه سر ؛ بسوی علی شاه اولیا ء

گفتند جمله ضارب ؛ تو دستگیر شد

باید کنون که سر شود ؛ از پیکرش جدا

بنگر چه گفت سرور خوبان ؛ به پیروان

بی اعتنا ؛ ز  زخم جگر سوز  و مرگ زا

فرمود : اگر خدای دهد عمر  ؛‌ بعد  از این

من خویشتن به ضارب خود می دهم جزا

فرمود : اگر خدای بخواند مرا بخویش

آنگه شما قصاص دهیدش ؛ بحکم دین

یک ضربه اش زنید ؛ که یک ضربه زد بمن

چون حکم دین و امر خدا هم ؛ بود چنین

بعد از دو روز ؛ در اثر زخم تیغ تیز

از جسم شیر مرد خدا ؛ جان سفر نمود

مرغی که بود در قفس جسم خود اسیر

سوی خدای خویش ؛ همی بال و پر گشود

ای جان فدای این همه مردی و راستی

عالم فدای صدق و صفای تو یا علی (ع)

ما را بغیر جان نبود هدیه ای دگر

خواهم که جان کنم به فدای تو یا علی (ع)

تنها نه من به سوز و گدازم به داغ تو

عالم شده به داغ تو غمگین و سوگوار

"هاشم" به غیر اشک چه سازد نثار تو

اشکی که هست خون دل تنگ داغدار

هاشم قوامی شهیدی