گربه دنبه را برد
سالها پیش در شهری دور مردی زندگی میکرد که بسیار فقیر و تنگدست بود. او چون نمیتوانست غذای خوب و مناسبی برای خود و خانوادهاش فراهم کند، دائماً از این موضوع رنج میبرد و فقیر بودن را عار میدانست. بنابراین با اینکه بیشتر روزها نان خشک و آب میخورد و یا سر گرسنه بر بالین میگذاشت، اما همواره سعی میکرد به دروغ خود را ثروتمند نشان بدهد و با این کار به ظاهر آبرو برای خود کسب کند.
مرد فقیر هر روز نزد ثروتمندان شهر میرفت و به دروغ از غذای چرب و شیرینی که خورده بود برای آنان تعریف میکرد. مردم که از فقر و تنگدستی او خبر داشتند و صورت لاغر او را میدیدند، میدانستند که دروغ میگوید و حرفهایش را باور نمیکردند.
اما آن مرد همچنان بر سر ادعای خود بود، ولی دلیلی نداشت تا حرفهایش را ثابت کند.
تا اینکه اتفاقاً روزی از روزها هنگام عبور از کوچه تکه دنبهی گوسفندی را بیرون در خانهای دید. ناگهان فکری از خاطرش گذشت. با خود گفت: بهتر است از این دنبه برای فریب دادن دیگران استفاده کنم. خوب به اطراف نگاه کرد و وقتی کسی را ندید با خوشحالی آن دنبه را چون گوهر گرانبهایی در دستمالی پیچید و به خانه برد و آن را بر روی طاقچه گذاشت.
مردک بیچاره هر روز، هنگام خارج شدن از خانه، دنبه را برمیداشت و با دقت بر لبها و سبیلش میمالید و چربشان می کرد تا به دیگران بفهماند که امروز خوراک چربی خورده و اثر آن بر روی لبهایش باقی مانده است.
مدتی گذشت، بعضی از مردم که سبیل و لبهای چرب مرد فقیر را میدیدند کم کم باورشان شد که او واقعاً غذای چرب و خوشمزهای خورده است. اما بعضی دیگر که باور نمیکردند دلشان به حال او میسوخت.
یکی از روزها که مرد فقیر طبق معمول در میان عدهای از ثروتمندان نشسته بود و از غذای چرب و نرمی که خورده بود تعریف میکرد، ناگهان طفل کوچک او نفس نفس زنان رسید و با گریه گفت: پدرجان! چند لحظه پیش گربه آمد و تکه دنبهای را که هر روز با آن لب و سبیلتان را چرب میکردید را با خود برد. باور کنید من هر چه دویدم تا دنبه را از چنگ او در بیاورم، نتوانستم.
مردم با شنیدن این حرف بیاختیار به خنده افتادند. مرد فقیر که صورتش از خجالت سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و با شرمندگی گفت: حق دارید که بخندید! من اشتباه کردم که فقیر بودن را ننگ میدانستم. اما از آنجا ماه هیچوقت زیر ابر نمیماند، دروغ من نیز آشکار شد و در میان شما رسوا شدم.
اکنون به خانه میروم و سعی میکنم از فردا با تلاش و کوشش بییشتر زندگی خود را سر و سامان بدهم.
با اقتباس از مثنوی مولوی