خواب و بیداری
خورشید، یال زرینش را جمع کرده بود چیزی به غروب نمانده بود ناگهان صدای دورگه و کشداری هوا را شکافت: «اهل قافله، آی.. به گوش باشید... های... تندتر راه بیابید... به هوش باشید. غروب نشده باید از تنگه رد شویم. راهزنان جلو قافله را میگیرند...»
صدای تیر جارچی قافله بود که میآمد. صدای او را همه شنیدند پیرمرد سوار بر اسب، مورمورش شد. بیاختیار برگشت و پسرش را نگریست که دنبالش میآمد.
- های بابا، میشنوی چه میگوید؟
- ها، بله بابا.
- پس فرزباش. من انگار دلم شور افتاده.
- چیزی نیست بابا. از تنگه بگذریم، آن طرف امن است. شب را در کاروانسرا اطراق میکنیم. چند روز راه بیشتر تا مشهد نمانده.
پیرمرد، جلوش را نگاه کرد. جادهی خاکی کمکم شیب برمیداشت و از دامنهی کوه بالا میرفت. سپس پشت کوه میپیچید و از جلو چشم محو میشد.
صدای هشدار جارچی، قافله را به جنبوجوش واداشته بود. اسبها و قاطرها پی در پی، هی میشدند گوش تیز میکردند و میدویدند. گرد و خاک حالا در دو طرف کاروان پیش آمده بود. قافله با شتاب از سینهکش کوه بالا میرفت، نزدیک تنگه، پیرمرد سر برداشت و دوباره کوه را نگاه کرد. کوه، ساکت و مرموز به نظر میآمد و سایهی بلندش تا ته درّه رفته بود. لحظهای پیش در درّه هیچ صدایی نبود؛ تا حالا سر و صدای قافله بود که اوج گرفته و پژواک آن در کوه شنیده میشد. قافله، دیگر خودش را به بالا کشیده بود و در تمام تنگه جای گرفته بود. ناگهان صدای شلیک چند تیر، پی در پی در کوه و درّه پیچید و پشت بند آن، راهزنان از پشت سنگها و لای شکافها قد راست کردند. جلودارها بیاختیار برگشتند. آنها که عقبتر بودند پشت کردند تا بگریزند. راه فرار بسته بود. به کوه نیز نمیشد زد. قافله درهم پیچید.
اسبها سم کوبیدند و شیه کشیدند. قافله، مچاله شد و در تنگه از حرکت بازماند. قافله که آرام گرفت، اسبی سیاه با سواری تفنگ به دست از پشت تخته سنگی بزرگ بیرون آمد و رو به پایین سرازیر شد. در پی او صدایی در کوه پیچید: «کور شوید! آی... دور شوید! هر چه پول و اسباب قیمتی دارید از خورجینها در آورید!...»
پیرمرد، نزدیک پسرش، سر اسب را لای جمعیت کرده بود و بیحرکت مانده بود. پیرمرد آهسته و با حسرت پسرش را صدا زد: «بابا... دیدی چه شد.» پسر گفت: «هیچ نگو ببینیم چه میشود. شاید جان به در بردیم.» پیرمرد که فکش میلرزید، آهستهتر نالید: «گفتم که دلم شور افتاده...»
قرص خورشید دیگر خیلی قرمز شده بود که قافله دوباره راه افتاد، قافله این بار بیرمق بود و شکسته میرفت. از شور و هیاهوی یک ساعت قبل، دیگر خبری نبود. اسبها و قاطرهای چابک با اسباب و اثاثیهیشان به غارت رفته بود. چند نفر از جوانها نیز نبودند. راهزنان آنان را به اسیری برده بودند. پیرمرد، سر در پیش داشت و نالان سرازیری راه را گرفته بود و آهسته آهسته پایین میرفت.
ادامه دارد........