تبیان، دستیار زندگی
توی سایه خوابیده بودم که چند تا پسر به طرف من آمدند. یکی از آنها که موهایش مثل تاج خروس بود، دوید طرفم و مرا از روی زمین برداشت. خواستم فرار کنم، ولی آنقدر محکم مرا توی سینه‌اش چسبانده بود که کاری نمی‌توانستم بکنم. چهار تا پسر بودند. همه‌س‌شان لباس صورتی
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گربه‌ی صورتی

گربه

توی سایه خوابیده بودم که چند تا پسر به طرف من آمدند. یکی از آنها که موهایش مثل تاج خروس بود، دوید طرفم و مرا از روی زمین برداشت. خواستم فرار کنم، ولی آنقدر محکم مرا توی سینه‌اش چسبانده بود که کاری نمی‌توانستم بکنم. چهار تا پسر بودند. همه‌س‌شان لباس صورتی داشتند. شده بودند مثل پلنگ صورتی! اولی که تپل بود، یک کبوتر صورتی توی دستش بود. آن یکی یک طناب صورتی داشت که سگ صورتی به آن بسته شده بود. سومی هم سر و صورتش رنگ صورتی بود. من هم توی دست پسر چهارمی بودم.

نمی‌دانستم می‌خواهند چه بلایی سرم بیاورند. با هم به راه افتادند و به مغازه‌ی رنگ فروشی رفتند. پسر چهارمی گفت: «آقا یک رنگ صورتی می‌خواهم.» مرد یک قوطی رنگ صورتی آورد. پسر قوطی را برداشت و آمدیم بیرون. بعد یک جای خلوت گیر آورد. می‌خواستم فرار کنم؛ اما سه تا پسر مرا محکم گرفتند و روی زمین خواباندند. سر و صدای من فایده‌ای نداشت. چنگال‌هایم تیز نبود که آنها بترسند. پسر، در قوطی را باز کرد و تمام رنگ را به سر و صورتم و بدنم مالید. پسر گفت: «حالا شد! من هم یک گربه‌ی صورتی دارم.»

سگ و کبوتر داشتند به من می‌خندیدند. داشتم عصبانی می‌شدم. گفتم: «مسخره‌ها، چرا می‌خندید؟»

کبوتر گفت: «وای بق بقو! خیلی خنده‌دار شدی.»

گفتم: «هه هه. نه اینکه شما خنده‌دار نشدید! من کبوتر سفید و سیاه دیدم؛ اما کبوتر صورتی ندیدم.»

سگ گفت: «ولش کن! این گربه زود جوش می‌کند.»

گفتم: «خودت زود جوش می‌کنی. سگ‌ها وقتی جوش می‌کنند صورتی می‌شوند. حالا تو یک سگ جوشی هستی.»

سگ عصبانی شد و پرید طرف من؛ اما صاحبش طناب صورتی را کشید و سگ به گوشه‌ای پرت شد. من برای سگ زبان درآوردم.

از ماشین پیاده شدیم. به جایی که رسیدیم خیلی شلوغ بود. آدم‌های زیادی آمده بودند. یک عده پرچم و لباس صورتی داشتند و بعضی‌ها هم لباس و پرچم خرمایی. سرو صدای جمعیت زیاد بود. صاحب من، یعنی همان پسر که اسمش کوروش بود، نشست و مرا توی یک پلاستیک گذاشت. رنگ بدنم خشک شده بود. بعد مرا گذاشت توی ساکش که خیلی تاریک بود. کلی چیز هم ریخت روی من؛ لباس، غذا، نوشابه و... داشتم سر و صدا می‌کردم که کوروش گفت: «فقط ده دقیقه خفه شو! رفتیم تو، درت می‌آورم.»

خیلی سخت بود. انگار توی چاه افتاده بودم. از هر طرف به من فشار وارد می‌شد. به هر زحمتی بود تحمل کردم. یک دفعه زیب کیف باز شد. از ساک پریدم بیرون و رفتم توی جمعیت. چقدر شلوغ بود. گوشه‌ای ایستادم و نفس بلندی کشیدم.

از دست کوروش راحت شده بودم. آدم‌ها تمام نمی‌شدند که من از آن‌جا بروم بیرون. صحبت از فوتبال بود، یکی می‌گفت تیم صورتی، آن یکی می‌گفت تیم خرمای. فهمیدم که اینجا ورزشگاه است. من هم خواستم بروم فوتبال ببینم که یک‌دفعه کوروش از راه رسید و مرا بغل کرد. ای داد بی‌داد! از دست او فرار کرده بودم، اما گیر افتادم. کوروش مرا توی سینه‌اش فشار داد و گفت: «آفرین گربه‌ی زرنگ‌تر من!» بعد به دوستش که سگ داشت: «گربه‌ی من از سگ تو زرنگ‌تر است. می‌دانی که اجازه نمی‌دهند سگ را بیاوری توی ورزشگاه. اگر گربه‌ی من هم فرار نمی‌کرد، الآن می‌گرفتنش.» کبوتر هم نگاه کرد و خندید. پرسیدم: «چی شده؟»

گفت: «هیچی، مأمورها سگ ایرج را گرفتند و نگذاشتند بیاید تو.»

بچه‌ها روی صندلی نشستند. یک طرف ورزشگاه خرمایی رنگ بود و یک طرف صورتی. سر و صدا وحشتناک بود. بازی که شروع شد پدرم درآمد؛ چون کوروش همه‌اش مرا توی سینه‌اش فشار می‌داد. وقتی تیمش گل نمی‌زد، محکم می‌زد توی سرم. یک بار هم عصبانی شد و مرا پرت کرد زیر پایش. همه جای بدنم درد گرفت. کوروش مرا بغل کرد و گفت: «ببخشید! حواسم نبود.» مرا در سینه‌اش نگه داشت. یک دفعه همه‌ی صورتی‌ها بلند شدند. تیم‌شان حمله کرده بود. تا اینکه گل زد. وقتی گل شد، سر و صدا بلند شد. کوروش مرا پرت کرد هوا. توی هوا معلق خوردم، چرخیدم و چرخیدم تا افتادم روی سر جلویی که یک مرد هیکلی بود. مرد با دیدن من، به عقب برگشت و گفت: «این گربه مال کیه؟»

کوروش که بالا و پایین می‌پرید، گفت: «ا... مال منه. بغل شما چه کار می‌کنه!» مرد هیکلی که مرا توی دستش نگه داشته بود، چند بار چرخاند و پرتم کرد طرف کوروش و بعد گفت: «خجالت نمی‌کشی گربه به طرفم پرت می‌کنی. بزنم داغونت کنم!»

کورش گفت: « چرا گربه‌ام را به طرفم پرت می‌کنی! با این زبان‌بسته چه کار داری!»

یک دفعه دعوا شروع شد آنها با هم در افتادند و من زیردست و پا افتادم. برای اینکه از دست دعوا راحت شوم، از روی سر و کله‌ی مردم پریدم و رفتم وسط زمین سبز. آنجا خواستم استراحت کنم که یک مردمشکی پوش آمد و مرا انداخت بیرون. خلاصه آن روز خیلی درد کشیدم. از آنجا فرار کردم و تصمیم گرفتم دیگر به ورزشگاه نروم.

علی باباجانی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.