تبیان، دستیار زندگی
زن پیش عامل شاه می‌رود، اما عامل مغرور و دزد، به خود می‌گوید: زن چه غلطی می‌تواند؟ پس بی‌اعتنا در زن به تمسخر می‌خندد، مثل از خدا بی‌خبران بسیاری که جار می‌زنند: برو هر طنابی که کلفت‌تر است پاره کن....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

خاک را سلطان باید به سر کند

شاه

سنایی غزنوی از شاعران قرن ششم، وفات در 545 هجری قمری است او اوایل شاعری ، مداح سلاطین و بزرگان حکومتی بوده است و به دلیل دیوان شعرش، هزل و مطایبه هم گفته است. اما اتفاقی در زندگی او رخ داد که مدح را رها کرده و به شعری مردمی و عرفانی رسیده است. این اتفاق مثل اتفاق زندگی عطار راز آلود و افسانه ای است و البته چندین روایت برای تغییر رویه سنایی آمده . در اینجا تنها به یکی ازین روایات و داستان جالبش اشاره می کنیم و سپس داستانی کوتاه از حدیقه را می خوانیم :

  1. گفته‌اند وقتی در مدح بزرگان نام و شهرتی یافته بود، شب سردی در غزنین، با دوستان هم‌پیمانه مشغول باده‌گساری بود و شعری را برای دوستان می‌خواند که همان روز در مدح بهرام‌شاه غزنوی ساخته بود. شعر را می‌خواند و دوستان به‌به و احسنت نثارش می‌کردند. آخر شب شاد و سرمست از می و چغانه و تشویق دوستان راه منزل پیش گرفت تا روز بعد شعرش را به حضور سلطان ببرد و مثل همیشه صله‌ای درخور بگیرد. برف می‌بارید و هوا سخت سرد بود و شاعرک، سرخوش زیر لب آواز می‌خواند و می‌رفت.
  2. در غزنین آن روزگار، دیوانه‌ای زندگی می‌کرد از گروه «عقلاء المجانین». این عقلاء المجانین در تمام دوران وجود داشته‌اند، خود را به جنون می‌زدند و هرچه دل تنگشان می‌خواست بار بزرگان و قدرقدرتان می‌کردند، «بهلول» و «جحی» از همین تیره‌اند. دیوانه‌ی غزنه‌ای را بدان جهت لای‌خوار می‌خواندند که معمولاً آخر شب‌ها به میکده‌ها و خوراک‌خانه‌ها سر می‌زد و ته‌مانده‌ی غذای این و آن را جمع می‌کرد و لای و درد سبوهای شراب را در شیشه می‌کرد و با دوستان مثل خود در گوشه‌ای سفره پهن می‌کرد. آن شب سرد، دیوانه‌ی لای‌خوار، به تون حمام پناه برده بود و با تون‌تاب حمام به خور و نوش نشسته بود. سنایی زیر برف نزدیک تون حمام که رسید چون نام خود را شنید ایستاد و گوش داد. دیوانه‌ی لای‌خوار به تون‌تاب می‌گفت: «بخور و بنوش و هم‌زبان با من، از خداوند مرگ سنائیک شاعر را بخواه.»
  3. تون‌تاب می‌گفت ـ «سنایی چرا؟ او شاعر خوبی است! شعرهای خوبی می‌گوید. تو چرا طالب مرگ او هستی؟»
  4. دیوانه‌ی لای‌خوار جواب داد ـ «تو نمی‌دانی، سنائیک شاعر گمراه و نادان است، ذوق و هنر شعر را خداوند به او بخشیده تا با شعرش دل مردم را شاد کند، اما او مدح سلاطین و ستم‌کاران را می‌گوید. پس می‌بینی که مرگ برای او خواستنی است!»
  5. گویند سنایی، وقتی این سخنان را شنید، سخت متأثر شد، دل در سینه لرزید، مدحی را که برای بهرام‌شاه گفته بود، پاره کرد و توبه کرد و از این به بعد است که قدرت شعرش را برای مدح تلف نکرد و «حدیقه» را ساخت که سرمشقی شد برای «مثنوی» مولوی.

« پیرزن و شاه »

آن شنیدی که بود چون در خورد
آن‌چه با میر ماضی آن زن کرد؟
کان زن او را جواب داد درشت
که به دندان گرفت ازو انگشت؟
عاملی در نسا و در باورد
قصد املاک این چنین زن کرد
خانه‌ی زن به غصب جمله ببرد
چون برد جامه‌ی عرابی کرد
زن گرفت از تعب ره غزنین
بشنو این قصه و عجایب بین
کرد انهی به قصه سلطان را
به شفیع آورید یزدان را
که ز من عامل نسا املاک
بستد و طفلکان شدند هلاک
شاه چون حال پیرزن بشنید
پیرزن را ضعیف و عاجز دید
گفت بدهید نامه‌ای گر هست
که ز املاک وی بدارد دست
نامه بستد زن و سبک آورد
شادمانه به عامل باورد
که به زن جمله ملک بازدهید
زن بیچاره را جواز دهید...

"آن حکایت جالب را نشنیدی که پیرزن با سلطان چه کرده؟ چنان جوابی به او داده که شاه انگشت به دهان حیران ماند! ماجرا ازین قرار بود که پیرزن در حوالی نسا و باورد زندگی می کرد و استاندار آنجا یا همان عامل شاه  بسیار ظالم بود و تمام املاک زن را به زور ازو گرفت ، زن هم به غزنین برای شکایت رفت و ماجرا را به شاه این گونه گفت : آخر خدا را خوش می آید که تمام زندگی من را غصب کرده و کودکانم را آواره کرده؟..." شاه نامه ای به استاندار نوشت که املاک زن را بازپس دهد ...زن پیش عامل شاه رفت، اما عامل مغرور و دزد، به خود می‌گوید: زن چه غلطی می‌تواند بکند؟ پس بی‌اعتنا در زن به تمسخر می‌خندد، مثل از خدا بی‌خبران بسیاری که جار می‌زنند: برو هر طنابی که کلفت‌تر است پاره کن. پیرزن مستأصل دوباره پیش شاه برمی‌گردد و حکایت می‌گوید:

بود سلطان در آن زمان مشغول

سخن پیرزن نکرد قبول
سلطان سرش شلوغ بود و به او توجهی نکرد وباز به کاتب می‌گوید: نامه‌ای بنویس برای عامل ما در نسا و باورد.

زن می‌گوید: چه فایده‌ی نامه؟ باز نامه را به هیچ می‌گیرد، چنان‌که نامه‌ی اول را به هیچ گرفت.

سلطان قدرقدرت می‌فرماید!:

گر بر آن نامه مرد کار نکرد

آن عمیدی که هست در باورد
زار بخروش و خاک بر سر کن
پیش ماور (مخفف میاور) حدیث بی سر و بن

جناب سلطان به زن می‌گوید: اگر باز طرف توجه نکرد، تو زاری کن و خاک بریز توی سرت. اما زن:

زن سبک گفت: ساکت ای سلطان

چون نبردند مر تو را فرمان
خاک بر سر مرا نباید کرد
نبود خاک مر مرا در خورد
خاک بر سر کند شهی که ورا
نبود در زمانه حکم روا

سخن داغ و منطقی زن اوج این شعر ساده و روان است:

با خونسردی گفت : «فرمان تو را به هیچ گرفته‌اند آقای سلطان! من خاک بر سر خود بریزم؟ خاک را شاهی باید به فرق خود جارو کند که حکمش را زیردستان خودش هم نمی‌خوانند.»