آرزوی پهلوانی
مادر با نگرانی به مسعود که در حال جمعآوری وسایل حمام رفتن بود، نگاه کرد و گفت: پسرم! هنوز خیلی زود است که تو بخواهی مثل پهلوانها رفتار کنی، پهلوان بودن که به داشتن نقش شیر یا اژدها بر روی بدن نیست. پهلوان باید قوی و مهربان باشد.
پسر جوان در حالی که بقچه حمامش را در دست گرفته بود، به سوی درب رفت و گفت: وقتی روی شانهام، تصویر یک شیر خشمگین را خالکوبی کردم، آن وقت میبینی که پسرت یک پهلوان کامل شده است!
مادر دیگر چیزی نگفت.
مسعود، مدتی در میان بخار غلیظ حمام به دنبال کریم دلاک گشت.
بالاخره او را پیدا کرد، پیشش رفت. لنگی را که بر دوش انداخته بود، کنار زد و گفت: آقا کریم! میخواهم بر روی شانهی راستم تصویر شیری خشمگین را خالکوبی کنم.
کریم از زیر ابروان پرپشتش سر تا پای مسعود را برانداز کرد و با تردید پرسید: مطمئنی که تحمل این کار را داری؟
مسعود کتفش را نزدیک کریم آورد و گفت: زود باش، شروع کن.
کریم سوزن و جوهر مخصوص خالکوبی را آورد. نام خدا را بر زبان راند و کارش را شروع کرد. اولین سوزن را که بر کتف مسعود زد، فریادی از درد کشید و پرسید: از کجای شیر شروع کردهای؟
کریم دلاک گفت: از یالش، میخواهم اول نقش یال شیر را بر شانهات بکشم.
مسعود گفت: یالش را نمیخواهد بکشی. از جای دیگر شروع کن. کریم سری تکان داد و گفت: باشد!
آنگاه سوزن دیگری بر کتف مسعود زد. فریاد مسعود دوباره بلند شد، این دفعه از کدام قسمت بدن شیر شروع کردهای؟
کریم با عصبانیت گفت: از دمش!
مسعود گفت: دمش را هم نمیخواهد بکشی، یک جای دیگر بدنش را بکش!
کریم سوزن دیگری بر کتف مسعود زد.
باز مسعود دست او را پس زد و با ناله پرسید: اینبار از کجایش شروع کردی؟
کریم گفت: از شکمش!
مسعود گفت: شکمش را نمیخواهد بکشی! از یک جای دیگر شروع کن.
کریم سوزن را بر زمین کوبید و بر سر مسعود فریاد کشید و گفت:آخر چه کسی شیر بییال و دم و شکم دیده است! اصلاً بگو ببینم، آیا خدا هرگز چنین شیری خلق کرده است؟
پیشانی مسعود از عرق شرم، خیس شده بود.
او در آن لحظه فهمید که تا پهلوان شدن فاصلهی زیادی دارد.