تبیان، دستیار زندگی
گوشه‌ی‌حیاط تک و تنها ایستاده بودم و پای راستم را به دیوار تکیه داده بودم. کتاب تاریخ را همراهم آورده بودم تا توی زنگ تفریح کمی مطالعه کنم؛ اما حوصله‌ی آن را هم نداشتم. ناخودآگاه به یاد مدرسه‌ی قبلی‌ام افتادم و دوست‌هایی که رنگ‌های تفریح در کنار هم جمع می
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

آب زیرکاه

پسر

گوشه‌ی‌حیاط تک و تنها ایستاده بودم و پای راستم را به دیوار تکیه داده بودم. کتاب تاریخ را همراهم آورده بودم تا توی زنگ تفریح کمی مطالعه کنم؛ اما حوصله‌ی آن را هم نداشتم. ناخودآگاه به یاد مدرسه‌ی قبلی‌ام افتادم و دوست‌هایی که رنگ‌های تفریح در کنار هم جمع می‌شدیم. نمی‌دانم چرا اینقدر زود می‌گذشت. آقای ناظم هم وقتی روی پله‌ها حاضر می‌شد، باری‌ها و سر و صداها تمام می‌شد و همه آرام به کلاس می‌رفتند.

اما این چند روز که به خاطر کار پدرم توی این محله آمدیم و اسم مرا در این مدرسه نوشتند، هنوز دوستی پیدا نکردم و زنگ‌های تفریح چه قدر کند می‌گذرد.

همین‌طور توی ذهنم سیر می‌کردم که یکی صدا زد: «هی، چیه؟ کشتی‌هات غرق شده؟» سرم را بلند کردم؛ یکی از همکلاسی‌هایم بود که همیشه ته کلاس می‌نشست و هیکلش بزرگ‌تر از همه‌ی بچه‌های کلاس بود. لبخندی به لبش داشت و در دستانش دوتا ساندویچ کالباس بود. از لای کاغذ و کیسه‌ی پلاستیکی هم‌بویش را احساس می‌کرد. ادامه داد و گفت: «چرا اینقدر گوشه‌گیر و کم‌حرفی؟ معلومه که هنوز دوستی پیدا نکردی. بیا این ساندویچ رو بخور تا آغاز دوستی‌مون رو جشن بگیریم!»

ار برخوردش خیلی خوشم آمد یاد حرف مادرم افتادم که می‌گفت: «برخورد اول توی دوستی‌ها خیلی مهمه.» وقتی آقای ناظم پایان زنگ تفریح را اعلام کرد، با هم به طرف کلاس حرکت کردیم و من خیلی خوشحال بودم از اینکه دوست خوب و بامرامی گیرم آمده است. چند روزی به همین شکل گذشت و دوستی‌های‌مان بیشتر و صمیمی‌تر شده بود. از میان حرف‌هایش فهمیدم که آدم پر جرات و نترسی است و از انجام کارهای مهم و خطرناک واهمه‌ای ندارد. کمی هم بی‌خیال بود. خیلی راحت از مردودی پارسالش حرف می‌زد و می‌خندید. همیشه هم جیبش پر از پول بود و خرج می‌کرد. یک بار هم مرا به سینما دعوت کرد. چند هفته‌ای گذشت و متاسفانه من کمتر به درس‌هایم می‌رسیدم. شاید به خاطر تلقین‌های کامران بود که همیشه می‌گفت: «بی‌خیال درس و مدرسه!»

یک روز که برای اولین بار نمره‌ی ریاضی‌ام زیر ده شده بود، سعید یکی از همکلاسی‌هایم که بچه‌ی درس خوان و با انضباطی بود، مرا به گوشه‌ای کشید و گفت: «حسن جان! نتیجه‌ی دوستی با کامران همینه. به ظاهر خوش خط و خالش نگاه نکن، اون آدم آب زیر کاه خیلی‌ها را بدبخت کرده. خانواده‌اش توی کار خلاف هستند. پولش هم که برات خرج می‌کنه، از راه حرومه.» حرف‌های او آب سردی بود که بر سرم می‌ریخت. تمام بدنم به لرزه در آمد. آخرین جمله او این بود که: «هر که با ذغال نشیند، سیاه برخیزد.»

کلمه‌ی‌ «آب زیرکاه» مانند پتکی که در بازار آهنگرها یکی در میان روی آهن می‌کوبند، روی سرم کوبیده می‌شود «آب‌ زیرکاه، آب زیرکاه». فردای آن روز حالم خیلی خراب بود؛ تا حدی که به مدرسه نرفتم. روز بعدش هم جمعه بود. شنبه که به مردسه رفتم سعی کردم کامران را نبینم. انگار او نیامده بود؛ اما اصلا نگرانش نشدم. دو، سه روز بعد یکی از بچه‌های کلاس پیش از آمدن آقای معلم جلو بچه‌ها ایستاد و گفت: «بچه‌ها ! شنیدید که کامران رو در حال دزدی دستگیر کردند و الان رفته کانون اصلاح و تربیت.»

عرق کرده بودم. داشتم خفه می‌شدم. دکمه‌ی بالای پیراهنم رو باز کردم و رفتم بیرون آبی به صورتم زدم. سرم را بالا گرفته و خدا را شکر کردم که خیلی زود دوستی ما به پایان رسید و من تحت تأثیر گفتار و رفتار او قرار نگرفتم.

کامران ظاهری خوش و باطنی مانند آتش داشت. او مانند مارخوش خط و خالی بود که با ظاهر زیبایش انسان را فریب می‌داد، ولی در درونش سم کشنده داشت و به قول سعید «آب زیرکاه» بود؛ به تمام معنا «آب زیرکاه» . کامران ظاهری عادی و صمیمی و مهربان داشت. ظاهرش آدم را گول می‌زد؛ اما در واقع مثل آنها بود که کاه‌ها را به صورت تله و دام درست می‌کردند و روی گودال‌های آب و باتلاق می‌ریختند تا افراد را در دام بیندازند و گرفتار آب و گودال زیرکاه کنند. او نیز دامی در درون و به صورت پنهان داشت و خیلی ماهرانه افراد را بیندازند و گرفتار آب و گودال زیرکاه کنند. او نیز دامی در درون و به صورت پنهان داشت و خیلی ماهرانه افراد را اسیر دام‌های شیطانی خود می‌کرد. او واقعاً آب زیر کاه بود.

سید محسن موسوی آملی

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.