نرگس خاتون و مرد آسمان ها
مادرش می گفت دختر به ارتشی نمی دهد واو فکر نمی کرد بدهد.جوان بود و غصه می خورد،چون از این ارتشی خوشش آمده بود.چون تا یک هفته قبل فکر می کرد می خواهد درس بخواند،برود دانشگاه،اما حالا نمی خواست.حالا مردش را دیده بودو می خواست کنارش زندگی کند،بماند.ساده بود،جوان بود،فکر می کرد دنیا طوری ساخته شده که آدم ها همیشه می توانند همان کاری را بکنند که می خواهند.
گفتگو با نرگس خاتون دلیر روی فرد همسر شهید عباس دوران
***
سوال: در ابتدا از خودتان بگویید، از آشنایی و ازدواجتان با شهید دوران.
- متولد سال 1338 در شیراز هستم. در همسایگی خانواده دوران زندگی میکردیم. آشنایی ما در حد همین روابط همسایگی بود تا اینکه به شکل سنتی خانوادههای شیراز، بستگان دوران به خواستگاری من آمدند. بیست و دوم تیرماه سال 58 عقد کردیم و 4 ماه بعد مراسم عروسیمان برگزار شد. دوران شیرازی بود و بیستم مهرماه سال بیست و نه متولد شده بود. خانواده بسیار محترمی بودند و او را به متانت و پاکی در محل میشناختند. در آن هنگام خلبان بود. درجه سروانی داشت و در پایگاه هوایی بوشهر خدمت میکرد.
بلافاصله بعد از ازدواج راهی بوشهر شدیم یک سال بعد از ازدواجمان جنگ آغاز شد.
تا قبل از جنگ هم به ماموریتهای پروازی میرفت ولی بعد از آن این ماموریتها بیشتر شد. 13 آبان سال شصت هم بچهدار شدیم. پسری به اسم امیررضا که الان دانشجوی رشته مهندسی شیمی در یکی از دانشگاههای اطراف شیراز است.
سوال: زندگی با یک خلبان در زمان جنگ چه حسی برای همسر او داشته است؟ وقتی به ماموریتی میرفت تا هنگام بازگشت چه بر شما میگذشت؟ آیا فکر میکردید که ممکن است هر پرواز او، آخرین پرواز باشد؟
- البته اوائل بسیار مشکل بود. خیلی سختی میکشیدم. چند ماه اول جنگ حس غریبی داشتم پر از دلشوره و اضطراب و نگرانی، تمام مدت انتظار میکشیدم تا از ماموریت بازگردد و خیالم راحت شود. اما بعد از گذشت مدتی یک ایمان خاصی نسبت به او به دست آوردم. دیگر به بازنگشتن او نمیاندیشیدم و اصلا فکر نمیکردم ممکن است روزی او را از دست دهم. همیشه میگفت: «هر چه خدا بخواهد اتفاق میافتد، همان میشود که خدا بخواهد.»
کمکم زندگیام روال عادی خود را بازیافت، البته دلهره و نگرانی برای همسر یک خلبان طبیعی است ولی چون پروازهای برون مرزی بسیاری داشت و بین همکاران و دوستان صحبتهای بسیاری در مورد مهارت و تسلط او میشنیدم خیالم راحت بود. اصلا فکر نمیکردم کسی را که عاشقانه دوست میدارم ممکن است از دست بدهم. احساس میکردم رویین تن است. فکر میکردم سپری از عشق من و ایمان او ،او را از هر خطری محافظت میکند، حتی یک لحظه به این فکر نمیکردم که ممکن است روزی او برای پروازی برود و دیگر باز نگردد.
سوال: از آخرین ملاقات با شهید دوران بگویید؟ آیا در مورد ماموریت خود برایتان حرف زده بود؟
- کلا آدمی نبود که در مورد پروازها و ماموریتهایش صحبت کند. حتی اگر میپرسیدم میگفت که برای تو زیاد جالب نیست که برایت تعریف کنم. نمیخواست با تعریف کردن خطرات و ماموریتهایش دلهرهای برای من ایجاد کند همیشه همه چیز را خیلی عادی و معمولی جلوه میداد. مثل کسی که هر روز برای کار و در کارخانهای به محل کارش برود.
من نیز کاملا عادت کرده بودم و رفتن او به ماموریت برایم عادی شده بود. خود او نیز در القای این حس کمکهای بسیاری به من کرده بود. دو سال در جنگ خدمت میکرد. تا روز سیام تیر ماه سال 61، دو ماه مانده به دومین سالگرد جنگ ساعت چهار صبح برای رفتن به ماموریت از خانه بیرون زد. آن هنگام هفت یا هشته ماهی میشد که ما به پایگاه هوایی نوژه همدان منتقل شده بودیم. بیدار شدم صبحانهاش را دادم. امیررضا خواب بود، هشت ماهه بود. امیررضا را بوسید و خیلی عادی خداحافظی کرد و رفت. اصلا در مورد جزییات ماموریتش چیزی نگفته بود. البته روز قبل از ماموریت با یکی از دوستانش که اتفاقا با من نیز از طرف مادرم نسبتی داشت صحبت کرده و گفته بود که حس میکند این آخرین پرواز اوست از احساسی که داشت حرف زده بود و از او خواسته بود که اولین نفری باشد که به من خبر دهد و اتفاقا اولین نفری که این خبر را به من داد هم او بود.
سوال: از جزییات ماموریت کی با خبر شدید؟
- خود او که هیچ وقت در مورد کار و پروازهایش صحبتی نمیکرد. آدم توداری بود. بعدها شنیدم که قرار بود کنفرانس غیرمتعهدها در بغداد برگزار شود و دولت عراق اعلام کرده بود که بغداد امن است. عملیات آنها برای ناامن کردن فضای بغداد صورت گرفته و فوقالعاده محرمانه بود. میخواستند نشان دهند که بغداد امنیت لازم را ندارد سه فروند هواپیما از پایگاه نوژه بلند میشوند. عباس لیدر گروه بود. یکی از هواپیماها از میانه راه باز میگردد. دو هواپیما به بغداد میرسند و عملیات انجام میدهند و چند راکت به مناطق نظامی میزنند. شدت آتشبارهای هوایی به قدری بوده که طرف چپ هواپیما صدمه میبیند. خلبان دوم در کابین عقب منصور کاظمیان بوده اوضاع که بحرانی میشود شهید دوران دستور میدهد که او اجکت کند. او نمیپذیرد و هنگامی که در حال بحث بر سر پریدن هر دو تایشان بوده، عباس ناگهان او را اجکت میکند. آقای کاظمیان بعدها تعریف کرد که در این حال او دیگر چیزی نفهمید. یک لحظه احساس کرده که به بیرون پرتاب میشود و وقتی به هوش میآید خود را در بیمارستانی در عراق میبیند. اطرافش پر از عراقی بوده او اسیر میشود.
شهید دوران بعد از اینکه خلبان دوم را بیرون پرتاب میکند خود را با هواپیمایی که به شدت صدمه دیده به پالایشگاه بغداد میرساند و هواپیما را به تجهیزات پالایشگاه میزند.
آقای کاظمیان از سال 61 تا هنگام مبادله اسرا یعنی سال 69 اسیر بودند و با اولین سری آزادگان به کشور بازگشتند. چند بار تلفنی با ایشان صحبت کردیم و برای دیدنشان به تهران آمدیم. برایمان از ماموریت و آخرین لحظهها تا هنگام اجکت شدنش گفت و اینکه شهید دوران همیشه دوست داشته با کسی پرواز کند که زیاد صحبت نکند.
کلا کم حرف و ساکت بود و فوقالعاده مهربان، بیشتر دوست داشت با رفتار و حرکاتش علاقهاش را نشان بدهد تا با حرف زدن. کلا اهل عمل بود. بسیار به من و امیررضا علاقه داشت و به هر شکل سعی میکرد تا رضایت ما را جلب کند. همیشه چیزهایی را برایمان تهیه میکرد که اصلا نگفته بودیم احتیاج داریم.
مخصوصا قبل از سفر آخر خریدی کلی کرد و تمام مایحتاج خانه را برای مدتی طولانی تهیه کرد آنقدر به امیررضا علاقه داشت و او را عاشقانه میپرستید که زبانزد همه فامیل بود. کلا بچهها را دوست داشت. حتی مهربانیهای قبل از ماموریت آخرش نظر من را جلب نکرد چون همیشه همین رفتار را داشت.
سوال: بعد از شنیدن خبر شهادت او آیا امیدی داشتید که ممکن است اشتباهی شده و او اسیر باشد؟
- مطمئن نبودم که شهید شده باشد. اصلا نمیتوانستم باور کنم. دائم در شک و تردید بودم. حتی موافق نبودم که اعلام کنند که او به شهادت رسیده ولی فقط نظر من مطرح نبود. نیروی هوایی اعلام کرد و همه خانواده موافقت کردند که مراسمی گرفته شود. در دارالرحمه شیراز قسمت فتح المبین قبری تهیه کردیم. روی سنگ قبر هم مشخصات او را حک کردیم دعایی در قبر گذاشتیم و این مکان یادبودی از او برای ما شد وابستگی عجیبی به اینگور خالی پیدا کردم. همه مراسم از سوم و هفت و چهل و سالگردها را گرفتیم تا دو سال هم سپاه پوشیدیم. هفتهای یک بار سرخاک او میرفتم. تمام سال تحویلها در این بیست سال را به جز معدودی از موارد که لحظه تحویل سال خیلی دیر وقت بود با امیررضا آنجا میرفتیم. با سنگ او صحبت میکردم.
تا هنگام مبادله آزادگان امید داشتم که او بازگردد. هر سال که میگذشت امیدهایم کمرنگتر میشد وقتی آزادگان برگشتند و خبری از او نشد چند درصد امیدی را که داشتم از دست دادم و فکر زنده بودن ایشان برای کلا منتفی شد.
بیش از بیست و پنج سال گذشته است ولی من هنوز با سنگ قبر او صحبت میکنم و به این مکان شدیداً وابستهام و رابطه عاطفی غریبی با آرامگاه او دارم.
سوال: رفتار و واکنش مردم نسبت به شهید دوران و شما چگونه است؟
- اسم شهید دوران سر زبانهاست. از وقتی این خبر پخش شده هر شی تماسهای بسیاری با ما میگیرند و از جریان این مبادله جویا میشوند. کاری که عباس کرد بیاثر نبود و در نوع خود تاثیر بسیاری بر روند جنگ گذاشت همه با احترام از او و رشادتش سخن میگویند و به ما احترام میگذارند اما از طرف مسئولین گاه با بیمهریهای عاطفی و مادی بسیاری مواجه شدهایم. کاش از زندگی ما با خبر میشدند نباید به طرف آنها میرفتیم و چیزی درخواست میکردیم. شهید دوران دوست نداشت که همسرش برای درخواستی به نیرویهوایی یا سازمانهای دیگر مراجعه کند. دلش نمیخواست که ما نیازهایمان را فریاد کنیم. بالاخره هر کس برای خود شخصیتی دارد. بگذریم حالا بعد از گذشت بیست سال گفتن این حرفها دیگر فایدهای ندارد. حتم خود مسئولین از کاستیها باخبرند.
سوال: از امیررضا بگویید چقدر با اهداف و آرمانیهای پدرش همسوست. نظرش راجع به پدرش چیست؟ درباره شهادت او چه اعتقادی دارد؟ چقدر با این مساله کنار آمده؟
- امیررضا با این مساله بزرگ شد. از کودکی خودش همه چیز را دریافت و من در این زمینه به مشکلی بر نخوردم. من و کلا خانواده با صحبتهای بسیار سعی کردیم او هیچ وقت جای خالی پدر را احساس نکند. البته مطمئنم که هیچ چیز نمیتواند برای او پدر شود ولی خوشبختانه کمبود شدیدی احساس نمیکند. او با این وضعیت خو گرفته و من سختی بسیاری در این زمینه نکشیدهام. خیلی تودار و درون گراست. دلش نمیخواهد با شخم زدن خاطرهها به زخمهای کهنه من نمک بپاشد.
اصلاً تا به حال از این که پدرش چنین عملیاتی را رفته احساس اندوه نکرده. من حس میکنم که او از اینکه چنین پدری داشته احساس غرور میکند. میتوانم غرور او را حس کنم با اینکه اصلاً اهل تظاهر و تفاخر نیست ولی همیشه با افتخار خودش را پسر عباس دوران معرفی میکند. از صحبتهایش از حرکاتش این غرور را حس میکنم.
امیررضا حتی از نظر شکل ظاهری، تیپ، رفتار و سکنات و گفتارش کاملا به پدرش رفته است. امیال قلبی پدرش را دارد. گاه که به او مینگرم حس میکنم که عباس در دوران جوانی را میبینم. انگار چرخه زندگی دوری زده و از عباس به امیررضا رسیده.
سوال: در خاتمه از خاطرهای بگویید که هنوز در ذهن شما زندهاست و انگار هیچوقت فراموش نخواهد شد.
- روزی که خداوند امیررضا را به من داد هیچ وقت از خاطرم دور نمیشود. عباس آنقدر خوشحال بود که چشمهاش به اشک نشسته بود. در نگاهش شادی موج میزد. به شدت دوست داشت که پسری داشته باشد. هیچگاه این را بر زبان نیاورده بود. اما من میدانستم. ساعت 9 شب 13 آبان سال 60 بود. از قبل اسم او را انتخاب کرده بود. شادی عباس را در آن لحظه هیچوقت فراموش نخواهم کرد.
دیگر جوان نیست.سالهاست که نیست.از همان روزی که فهمید نمی تواند او را نگه دارد روی زمین،پشت میز،در اداره ی تهران.چه فرقی می کرد.از همان روزی که با گوشهای خودش شنیده بود"این یعنی مرگ من".از همان روزی که صدای نشستن هواپیمایش را نشنید و برای ناهارش ته چین گذاشته بود،چون صبح زود که می رفت،به او گفت بر می گردد و او هر چند دیگر نبود،اما می خواست باشد،ساده باشد.جوان باشد وفکر کند دنیا طوری ساخته شده است که آدم ها همیشه می توانند همان کاری را بکنند که می خواهند.
منابع:
مجله راه میانه
کتاب دوران به روایت همسر شهید