تبیان، دستیار زندگی
گریه برای برادر
گریه برای برادر
گریه برای برادر
حسین من! اینجا همان سرزمین کربلاست، هر چند نام‌های دیگری داشته باشد. مثل غاضریه، نینوا، ماریه و... همان سرزمینی که پیامبر خاتم درباره‌اش فرمود: این سرزمین بارانداز، قتلگاه و مدفن شما خواهد شد.
من از كودكی عاشقت بوده‌ام
من از كودكی عاشقت بوده‌ام
من از كودكی عاشقت بوده‌ام
گفت: ای گروه هر كه ندارد هوای ما / سر گیرد و برون رود از كربلای ما.آقاجان همچنان با صدای رسا و خوش‌آهنگش می‌خواند و جمع دوستان و آشنایان سوگوار اباعبدالله(ع) همچنان می‌گریند. مستمع وقتی كه در گوینده اخلاص می‌بیند، بیشتر كربلایی می‌شود. سخن از میدان عشق، ك
هبوط عشق
هبوط عشق
هبوط عشق
او مطمئن است اما می خواهد که دیگران نیز از این اطمینان او مطمئن شوند اما نکند .... آری نکند که دیر شود و تمام آنچه که در تمام سالیان برای آن آن این همه زحمت کشیده رنج برده و خون دل خورده است و به فراموشی سپرده شود ..... نه، هرگز
متن های ادبی در سوگ خورشید
متن های ادبی در سوگ خورشید
متن های ادبی در سوگ خورشید
دست‌ها بالا می‌رود؛ بالاتر از تمام اندیشه‌های انسانى. گویی افق را می‌کاود تا سپیده روشن امید را از فراسوی تاریک یأس در پهنه آسمان دل بگسترد. هنوز «خورشید» باقی است، در حاشیه آسمان، کناره گرفته؛ چون کشتی نجات به ساحل افق لنگر انداخته. هنوز وقت آن نیست که ا
نیزه ها و قلم!
نیزه ها و قلم!
نیزه ها و قلم!
و شگفتا از این برهه تاریخ که پروانه های بی پروا را، به پیرامون چراغ روشن حادثه می کشاند، و نجوای رازناک قرنها را پژواکی هزاران باره می بخشاید، و نای نینوا هر سال بر فراز قلعه های یادها می برد، و اوج مقاومت و دلیری را از پشت پنجره نگاه خاکیان تا ورای مرتفع
جُلجتای خاطره
جُلجتای خاطره
جُلجتای خاطره
گاهی که قلم تنها می شود و به تنهایی فکر می کند، چه اوقاتی که بر او نمی گذرد! کافی است شمعی پیش پای خود بگیرد و سر بر شانه ی کاغذ بگذارد و به یاد تنهایی خود در غروب دست های یک نویسنده، های های بگرید و بلغزد و بنویسد و چه خواهد نوشت آن گاه؟
هنگامه ی به ستوه آمدن
هنگامه ی به ستوه آمدن
هنگامه ی به ستوه آمدن
از خاکت برمی‌کشند و به افلاکت می‌برند تا در هوای ناز و نیاز به نمازی دیگر قامت ببندی و غنچه‌های تنگ دلت را در زلال روح بخندی تا آن‌سان که فرشتگان به سجده تو نشستند تو نیز خدای فرشتگان را به نماز برخیزی که نماز...
بهار برایم کاموا بیاور
بهار برایم کاموا بیاور
بهار برایم کاموا بیاور
نیستم اما همچنان در ذهن تو در حال زیستنم . گاهی خاطره ام . دیروزیم نمی خواهی . به امروزم می کشانی و برایم از رویاها می گویی . از یک وهم شیرین که در آن من و همه داشته هایت نزدیکترند . یک تکامل ساده را دنبال می کنی . همه جا پر می شود از رد قدمها . قدمها نام
عباس همدل و همگام و همنفسم!
عباس همدل و همگام و همنفسم!
عباس همدل و همگام و همنفسم!
عباسم!عباس همراه و همسفرم من آن امامم که بار رسالت انبیاء را بر دوش می‌کشم. من آن طبیبم که در به در دنبال بیمار می‌روم. من آن آستانم که ایستادن را نمی توانم. خودم را به میان مردم می‌کشانم تا مگر آنان را از جهالت و غفلت برهانم. ...
پل پیوند
پل پیوند
پل پیوند
امشب شب وصلت عاشقان است. من امشب تا صبح در آخور عرفان یونجه نشخوار مي‌كنم. عاشقانه اعتراف مي‌كنم. من پرم از تواشيح چلچله. ديشب من بودم و خدا. ديشب تا صبح به خواستگاري نگاه خدا رفتم. ...