حکایتی از قابوسنامه

نویسندهى «قابوسنامه»، «امیر عنصرالمعالى کیکاوس ابن قابوس ابن وشمگیر ابن زیار» از امرای دانشمند خاندان زیاری و از نویسندهگان بزرگ پارسیاست که در اواخر قرن چهار و اوایل قرن پنج هجری میزیسته است. وی، دختر سلطان محمود غزنوى را به همسری گرفته بوده و بههمین دلیل سالهای طولانى در دربار غزنویان به سر برده است. عنصرالمعالى، پسرى به نام «گیلانشاه» داشته که «قابوسنامه» را برای او نوشته است.
پارهای که خواهید خواند، همچون یک داستان کوتاه مدرن، از جذابیت و گیرایی برخوردار است. داستان از این قرار است که در روزگار سامانیان، «بوعلى سیمجور» که حاکمیت نیشابور را بهدست گرفته، از برآوردن رسم ـ که همانا رفتن به درگاه امیر خراسان و اذن گرفتن از جانب اوست، ـ خودداری میکند و مدعی میشود که مَلِک خراسان است؛ آخرین سالهای حکومت سامانیان است، و آنان توان این را ندارند که با زور با او برخورد کنند. پس تدبیر میکنند که «عبدالجبار خوجانى» را که کاتب «بوعلى سیمجور» است و تمام درایت و کفایت «بوعلی» از اوست، بکشند. قرار بر آن میشود که نامهای بنویسند و از بوعلى بخواهند بهمحض رسیدن نامه، سر «عبدالجبار» را جدا کند و اگرنه آمادهی جنگ باشد!
نامه را باید «احمد بن رافع» که کاتب امیر خراسان است و با عبدالجبار خوجانى دوستی دارد، بنویسد و از طرف دیگر هم ناگزیر، خود عبدالجبار خوجانىست که نامه را برای «بوعلى سیمجور» خواهد خواند. چراکه دبیر اوست و نوشتن و خواندن نامه ها از وظایف دبیر دربار بوده است . و این دو دبیر یکی در دربار خراسان و دیگری در دربار نیشابور هر دو دوست بودند و حال یکی باید حکم قتل دیگری را بنویسد ، قتلی که جرمی برای آن اتفاق نیافتاده و حاکم خراسان تنها می خواهد زهر چشمی از حاکم نشابور بگیرد.
امیر خراسان میداند که احمد بن رافع با عبدالجبار دوستی دارد و بعد از نوشتن نامه، قاصدی خواهد فرستاد تا عبدالجبار را از ماجرا آگاه کند و جان او را نجات دهد. بههمین دلیل امر میکند که احمدبن رافع پس از نگاشتن نامه، سه روز تمام باید در خانه بماند و با کسی نیز همصحبت نشود. «احمدبن رافع»، بهشدت در میماند و برای اینکه جان دوست خود را نجات دهد تدبیری میاندیشد که در متن خواهید دید! (در رسمالخط و شیوهی نگارش متن، دخل و تصرفی نشده است):
- ... و نیز همچنین شنیدم که بروزگار سامانیان بوعلى سیمجور که بنیشابور بود گفتی که من اسفهسلار [ سپه سالار ] و امیر خوراسانم. ولکن بدرگاه نرفتی و آخر عهد سامانیان بود و چندان قوت نداشتند که بوعلی را بدست آوردندی بعنف[ به زور ] ، پس با او باضطرار بخطبه و سکه و هدیه راضی شدندی. و عبدالجبار خوجانی خطیب خوجان بود، مردی بود فقیه و ادیبی نیک بود و کاتبی تمام به رای سدید [استوار]، بهمه کاری کافی. بوعلى سیمجور او را از خوجان بیاورد و کاتبالحضرتی خویش بدو داد و تمکینی تمامش بداد اندر شغل، و هیچ شغل بیمشورت او نکردی از آنکه مردی سخت با کفایت بود. و احمدبن رافعالیعقوبی کاتب حضرت امیر خوراسان بود، مردی سخت فاضل و محتشم و شغل همه ماورا[ء]النهر در زیر قلم او بود و احمدبن رافع را با عبدالجبار خوجانی دوستی بود سخت بیممالحتی و ملاقاتی که در میان ایشان بود اما بمناسبت فضل، دوستی داشتندی با یکدیگر بمکاتبت.[ بدون انکه با یکدیگر نان و نمک خورده باشند و ملافات کرده باشند با مکاتبه با هم دوست بودند ]
- روزی امیر خوراسان را وزیر او گفت که : [اگر] عبدالجبار خوجانی کاتب بوعلى سیمجور نهبودی بوعلی را بدست شایستی آوردن که این همه عصیان بوعلی از کفایت عبدالجبارست، نامهای باید نبشتن ببوعلی و گفتن که: اگر تو بطاعتی و چاکر منی چنان باید که چون این نامه بتو رسد در وقت سر عبدالجبار خوجانی ببری و اندر توبرهای نهی و بدست این قاصد بدرگاه من فرستی تا من دانم که تو بطاعتی که هرچه تو میکنی معلوم ماست که بمشاورت و تدبیر او همی کنی و اگر نکنی اینک من که امیر خوراسانم بتن خویش میآیم جنگ را ساخته باش.[ آماده جنگ باش]
- چون این تدبیر بکردند گفتندبهمه حال این خط بخط احمد بن رافع باید که بود، و احمد دوست عبدالجبارست، ناچار کس فرستد و این حال باز نماید و عبدالجبار بگریزد. امیر خوراسان احمدبن رافع را بخواند و گفت: نامهای به بوعلی سیمجور بنویس درین باب و چون نامه نبشتی نخواهم که تو سه شبانروز از این سرای بیرون آیی و هیچ کهتری از آن تو نباید که پیش تو آید که عبدالجبار دوست توست اگر بدست نیاید دانم که تو نموده باشی. احمد هیچ نتوانست کردن، و چنین گویند که احمد نامه همی نبشت و همی گریست و با خود میگفت که:
- "کاشکی من دبیری نداستمی تا دوستی بدین فاضلی بخط من کشته نشدی و [این کار را] هیچ تدبیر نمیدانم. "آخر این آیت که خدای تعالی در محکم تنزیل خویش همی گوید یادش همی آمد: " انیقتلوا او یصلبوا او تقطع ایدیهم و ارجلهم من خلاف اوینفوا منالارض"، با خویشتن [اندیشید] هر چند او این رمز نداند و هیچ بر سر این سخن نیفتد من آنچه شرط دوستی بود بجای آرم. چون نامه بنبشت و عنوان بر کرد، برین کناره نامه الفی بکرد بقلمی باریک و بجانب دیگر نونی بکرد یعنی: (ان) یقتلوا، و نامه برخواندند و بمهر کردند و بجمازهبانی [کسی که بر مرکبی تیز رو نشسته ، جمازه شتر تیز رو است.]دادند و جمازهبان را ازین حال آگاه نکردند و گفتند:
- "این نامه ببوعلی سیمجور ده و آنچه وی بتو دهد بستان و بازآور." و احمد رافع را سه روز نگاه داشتند و بعد از سه روز باز خانه خویش آمد دل تنگ. چون جمازهبان بنشابور رسید و پیش بوعلی سیمجور رفت و نامه بداد، چنانکه رسم باشد، بوعلی نامه ببوسید و از حال سلامت امیرخوراسان بپرسید و خطیب عبدالجبار نشسته بود، نامه بوی داد و گفت: مهر بردار و فرمان عرضه کن. عبدالجبار نامه بستد و در عنوان نگه کرد، پیش از آنکه مهر برداشت بر کناره الفی دید و برکناره دیگر نونی، در وقت این آیت یادش آمد: «ان یقتلوا»، بدانست که نامه در باب کشتن وی است، نامه از دست بنهاد همچنان بمهر، و دست بر بینی نهاد یعنی که از بینی من خون همی آید بشویم و باز آیم. همچنان از پیش بوعلی برفت و دست بر بینی نهاده، و راست که از در بیرون رفت بجایی متواری شد. زمانی منتظر او بودند، بوعلی سیمجور گفت: دیگر دبیری را بخوانید تا بخواند. و نامه بگشادند و بر خواندند پیش جمازهبان، چون حال معلوم شد همه خلق بعجب ماندند که با وی که گفت که اندر این نامه چیست نبشته؟ بوعلی سیمجور اگر چند بدان شادمانه بود، پیش جمازهبان لختی ضجرت [اظهار ناراحتی]نمود و بشهر منادی کردند و عبدالجبار خود اندر نهان کس فرستاد که من فلان جای نشستهام، بوعلی بدان شاد شد و خدای تعالی شکر کرد و فرمود که: همانجا همی باش.
- چون روزی چند بر آمد جمازهبان را صلتی نیکو بداد و جواب نامه بنوشت که حال بر چه جمله بود و سوگندان یاد کرد که ما ازین هیچ خبر نداشتیم. امیر خوراسان ازان حال عاجز شد و متحیر بماند و خطی و مهری و زنهارنامهای فرستاد که ما وی را عفو کردیم بدان شرط که بگوید اندرین نامه چه دانست که چیست؟ احمد رافع گفت: مرا زنهار ده [امان ده ] تا من گویم. امیر خوراسان ویرا زنهار داد، وی آن حال شرح داد.
- امیر خوراسان عبدالجبار را عفو کرد و آن نامه خویش بازخواست تا آن رمز ببیند. نامه بازآورد[دند]، رمز همچنان بود که احمد گفت. خلق شگفت بماندند از فضل او وزآن آن مرد دیگر.
قابوسنامه - تصحیح غلامحسین یوسفی