تبیان، دستیار زندگی
*سال ۱۳۶۰ رفتم بستان. خیلى از بچه هاى جهاد آنجا بودند. كار من تعمیر موتور بود؛ اما هر كارى كه پیش مى آمد، انجام مى دادم. كار كردن در پشت جبهه را دوست داشتم،.....
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مادر!منو به خدا سپردی؟
بیمارستان صحرایی

*سال ۱۳۶۰ رفتم بستان. خیلى از بچه هاى جهاد آنجا بودند. كار من تعمیر موتور بود؛ اما هر كارى كه پیش مى آمد، انجام مى دادم. كار كردن در پشت جبهه را دوست داشتم، اما دلم مى خواست بروم خط مقدم؛ تا این كه در عملیات بیت المقدس دل به دریا زدم و به آقاى رستمى كه مسئول نقلیه بود، گفتم: «من مى خواهم بروم جلو!»

آقاى رستمى گفت: «نمى شود؛ برگ اعزام نداریم.»

مشغول صحبت بودیم كه خبر رسید راننده آشپزخانه شهید شده و كسى نیست غذاى رزمندگان را ببرد. من گفتم: «جناب رستمى! من رانندگى با ماشین سنگین را بلدم، مى توانم كمك كنم.»

خلاصه قبول كردند و من به عنوان راننده همراهشان شدم. وقت تقسیم غذا در پایم احساس سوزش كردم. اهمیتى ندادم و به كارم مشغول شدم. وقتى براى استراحت برگشتم و پایم را نگاه كردم، متوجه شدم پایم تركش خورده. دوستان كه متوجه جراحتم شدند، سریع من را به بیمارستان صحرایى اهواز رساندند. وقتى مرخص شدم و به قرارگاه برگشتم، مورد مؤاخذه قرار گرفتم؛ چون كارت اعزام نداشتم و این تخلف محسوب مى شد.

بعد از آن عملیات كار رساندن مجروحان به پشت جبهه به من واگذار شد. مرتب مى رفتم جلو و مجروحان را به عقب جبهه مى رساندم. در این راه ماشین من چند بار مورد اصابت خمپاره هاى دشمن قرار گرفت، اما هر دفعه به طریقى نجات پیدا كردم.

وقت تقسیم غذا در پایم احساس سوزش كردم. اهمیتى ندادم و به كارم مشغول شدم. وقتى براى استراحت برگشتم و پایم را نگاه كردم، متوجه شدم پایم تركش خورده.

هلی کوپتر
*یك بار كه مجروحان را برمى گرداندم، متوجه شدم خلبان یكى از هواپیماهاى خودى كه ساعتى پیش در اثر ضدهوایى دشمن سقوط كرد، چترش بالاى درخت خرما گیر كرده است. او را به بیژن آسوبار ـ كه فرمانده محور بود ـ نشان دادم و
فرمانده مطمئن شد كه خلبان ایرانى است. او را پائین آورده و با خودمان به قرارگاه بردیم.

*یك روز براى تحویل گرفتن ماشین، راهى بستان شده بودم. در حین ردشدن از سوسنگرد، متوجه شدم عراقى ها شهر را بمباران كرده اند و مردم شتابان و وحشت زده به این طرف و آن طرف مى دوند.

کودک جنگ

صداى گریه یك بچه مرا به سوى خانه اى كشاند كه تقریباً نیمى از آن فروریخته بود. جسد بى سر زنى كف اتاق افتاده بود. جلوتر رفتم دیدم سر زن و دست راستش از بدن جدا شده و چند متر آن طرف تر افتاده اند. با این وجود، بچه كوچكى روى سینه زن خوابیده و شیر مى خورد. دیدن این صحنه منقلبم كرد. مى خواستم بچه را از مادر جدا كنم، اما او گرسنه بود و محكم مادرش را چسبیده بود. به زور كودك را از جسد مادر جدا كردم و به قرارگاه بردم. این صحنه به قدرى در من تأثیر گذاشته بود كه مدت ها به نقطه اى خیره مى شدم و حرف نمى زدم.

جسد بى سر زنى كف اتاق افتاده بود. جلوتر رفتم دیدم سر زن و دست راستش از بدن جدا شده و چند متر آن طرف تر افتاده اند. با این وجود، بچه كوچكى روى سینه زن خوابیده و شیر مى خورد.

قنبر علی یوسفی

منبع:روزنامه ایران