تبیان، دستیار زندگی
در جنگل بزرگ و زیبا، یک سنجاب همراه پدر و مادر و خواهرش زندگی می‌کرد. یک روز خواهر سنجاب کوچولو تصمیم گرفت از جنگل برود. سنجاب کوچولو که از خانه بیرون نیامده بود و همه چیز برایش تازه بود با خواهرش رفت. خواهر سنجاب گفت تو کم کم باید یاد بگیری و از پنجه‌های
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

سنجاب کوچولو و خواهرش

سنجاب کوچولو

در جنگل بزرگ و زیبا، یک سنجاب همراه پدر و مادر و خواهرش زندگی می‌کرد. یک روز خواهر سنجاب کوچولو تصمیم گرفت از جنگل برود. سنجاب کوچولو که از خانه بیرون نیامده بود و همه چیز برایش تازه بود با خواهرش رفت. خواهر سنجاب گفت تو کم کم باید یاد بگیری و از پنجه‌هایت استفاده کنی. آنها  هر دو با هم به راه افتادند. خواهر سنجاب کوچولو در راه یک فندق پیدا کرد خواست آن را بشکند و بخورد، اما سنجاب کوچولو به راه خود ادامه داد و گم شد. ناگهان یک جغد او را دید و به روی درخت بلوط چرخی زد و هُوهُوکنان گفت: «سنجاب کوچولو زود برود خانه‌ات.» سنجاب کوچولو تازه فهمیده بود گم شده است. فریاد کشید راه خانه کدام طرف است. بعد زد زیر گریه و گفت کاش خواهرم این جا بود و راه را به من نشان می‌داد. ناگهان صدایی از لای سبزه‌ها آمد سنجاب خوشحال شد و زود پرید لای سبزه‌ها و دید گربه آنجاست و با ناراحتی گفت: «تو که خواهر من نیستی» گربه جواب داد: «هوا دارد تاریک می‌شود، زود برو خانه‌اتان.»

سنجاب کوچولو گفت: «من تاریکی را می‌بینیم، تاریکی تو را می‌بیند چون چشم‌های زیادی دارد.» در این هنگام یک صدایی آمد.

سنجاب از شاخه‌ی درخت بالا رفت و دید خواهرش نیست. دید یک کلاغ است. کلاغ به او گفت: «اما تاریکی می‌تواند با تو حرف بزند و تاریکی می‌تواند تو را لمس کند.» موش از لانه بیرون آمد و گفت: «تاریکی، روشنایی روز را از جنگل می‌برد.» یک خرگوش از لانه‌اش داد کشید و گفت: «جغد می‌تواند شب را ببیند و به دنبال شکار برود.» حیوانات از ترس‌شان‌ پنهان شده بودند. سنجاب کوچولو شروع کرد به دویدن، متوجه شد که چشم‌های زیادی دیده می‌شوند سنجاب کوچولو شروع کرد به کندن زمین آنقدر کند کند تا به یک سوراخ رسید سرش را از داخل سوراخ بیرون آورد و دید یک نفر دارد آرام راه می‌رود.

خواهرش بوده سنجاب کوچولو گفت: «خواهرجون تویی؟» او گفت: «معلوم هست تو کجای چقدر دنبالت گشتم.» سنجاب کوچولو جواب داد: «تو را گم کرده بودم. راه خانه را بلد نبودم. خیلی ترسیده بودم و بعد تاریکی آمد مرا گرفت.» خواهر سنجاب کوچولو بعد از شنیدن این حرف خنده‌کنان گفت: چی! «تاریکی تو را گرفت» بله! «تاریکی چشم داره صدا و انگشت‌های زیادی دارد.» خواهر سنجاب کوچولو گفت: «آنها چشم‌های حیوانات بودند و آن یکی شاخه‌ها درختان بودند.» «سنجاب کوچولو گفت:» «من هیچ‌وقت از تاریکی نمی‌ترسم و هیچ‌وقت نخواهم ترسید.» و هر به طرف خانه به راه افتادند.

نوشته‌ی: مریم مس‌گر پوران

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.