اسیران غار
تاجری کارگران زیادی را به کار گرفت تا برایش کار کنند. هنگامی که کار به انجام رسید، تاجر به هر یک دستمزدش را داد مگر یک نفر که پیش از آنکه مزدش را بگیرد، در پی کاری فوری از آنجا رفت.
تاجر مزد او را کنار گذاشت و با آن تجارت کرد تا اینکه سرمایه سودآورد و افزایش یافت.
پس از مدتی مرد باز آمد و حقش را طلب کرد. تاجر به گلّهای از شتر و گاو و گوسفند اشاره کرد و گفت: «اینها همه مال توست.»
مرد گلّه را گرفت و خوشحال روانه شد. زمانی گذشت تا اینکه روزی مرد تاجر همراه با دو نفر از دوستانش به مسافرت رفت. هنگامی که در صحرا پیش میرفتند، به غاری رسیدند. وارد غار شدند تا کمی استراحت کنند. چیزی نگذشته بود که ناگهان بیرون از غار، سنگی بزرگ از جا غلتید و فرو افتاد و دهانه غار را بست و مردان را در غار زندانی کرد. آنها درمانده و شگفتزده شدند. یکی از آن دو گفت: «دوستان، بیایید خداوند را دعا کنیم و او را به بهترین کارهایی که انجام دادهایم قسم دهیم تا یاریمان دهد.»
دو مردی که همراه مرد تاجر بودند بهترین کارهایشان را به یاد آوردند و صخره کمی شکافت. امّا نه آنقدر که بتوانند از آن خارج شوند. هنگامی که نوبت به مرد تاجر رسید خداوند را به کاری خواند که برای آن مرد کارگر انجام داده بود. ناگهان صخره شکافت و آن سه مرد از غار نجات یافتند.
اقتباس از کتاب 101 حکابت اخلاقی