قوری قلعه
قسمت آخر
سلام به همه عزیزانی که دنیای داستان رو دوست دارند
کوچولوهای نازنین اگر قسمت اول داستان را خوانده باشید، دیدید که در یک شهر کوچک و زیبا حاکمی زندگی می کرد، حاکم داستان ما یک قوری طلایی داشت که خیلی خیلی به اون علاقه داشت، همه چیز خوب بود تا اینکه قوری های شهر کم کم ناپدید شدند و بالاخره نوبت به قوری حاکم رسید، حاکم هم که خیلی خیلی قوری طلایی خودش رو دوست داشت دستور داد تا سربازها همه شهر رو بگردند.
و حالا ادامه ماجرا:
جستجو آغاز شد، در همان اطراف کودکی برای بازی کنار کوه رفته بود. کودک آرام آرام از سنگها بالا رفت. به سوراخی رسید و دید آنجا غاری است. غار تاریک بود اما او نترسید. دلش میخواست داخل غار را ببیند. رفت تو.
چشمهایش اول فقط سیاهی دید، اما کمکم همهچیز را دید و بعد صدایی شنید. صدایی زیبا و وقتی بهتر نگاه کرد، دیوی را دید. دیوی کوچک با دو شاخ و چشمهای گرد.
دیو میخواند:
آی قوری قوری قوری
قوری من چطوری
هزار تا قوری دارم
بازم قوری میارم
قوری من قشنگه
بهبه طلایی رنگه
من عاشق قوریام
چند وقته اینجوریم
کودک کمی جلو رفت و سلام کرد. اما دیو ترسید. گفت: برو برو. تو چطور وارد خانهام شدی؟
بچه گفت: پس تو قوریهای ما را دزدیدی؟
دیوه گفت: ندزدیدم. برداشتم!
بچه گفت: چرا؟
دیوه گفت: خوشم میاد. دلم میخواد همهی قوریهای دنیا را داشته باشم.
بچه گفت: «دیگه برندار. اگه تو همه قوری های ما رو برداری، ما توی چی، چایی درست کنیم؟»
دیوه گفت: باشه، ولی قول بده به کسی نگی منو دیدی.
بچه گفت: باشه!
دیوه گفت: حالا بیا ببین قوریها را چطور چیدم.
آن وقت دیو دست بچه را گرفت و با خودش برد. بچه دید دیو برای هر قوری جایی درست کرده بود و قوریها را تویشان چیده. قوریهای سیاه، سفید، بزرگ، کوچک. یک دفعه چشمش به قوری حاکم افتاد.
مِن و مِن کنان گفت: «وای اون قوری حاکم! حاکم اگر پیدایت کند، تو را میکشد!»
دیو گفت: تو به کسی نگو، هیچ اتفاقی نمیافتد!
روزها گذشت، دیگر قوری کسی گم نشد. اما حاکم در به در دنبال قوریش بود.
اما کودک طاقت نیاورد و یک روز همه ماجرا را برای مادرش تعریف کرد.
مادرش هم به دوستش و همینطور خبر دهان به دهان گشت تا به گوش حاکم رسید.
کودک وقتی فهمید که حاکم از جای دیو با خبر شده، به سرعت راه افتاد تا به دیو ماجرا را بگوید.
سربازان هم به سرعت به غار نزدیک میشدند. کودک به غار رسید. دیو را دید که آواز میخواند، به دیو گفت: فرار کن سربازها دارند میآیند.
دیو ترسید. غمگین شد و گریه کرد.
گفت: کجا بروم؟ قوریها را چه کنم؟ من آنها را دوست دارم.
دیو با عجله قوریها را بغل کرد اما قوریها از دستش میافتادند.
کودک خیلی ناراحت بود.
دیو قوری حاکم ار برداشت و گفت: من از اینجا میرم تو هم برو.
کودک رفت.
دیو هم رفت.
سربازها رسیدند.
اما دیو را ندیدند.
قوریها را دیدند.
اما قوری حاکم را ندیدند.
غار پر از قوری بود.
صدای آواز غمگین دیو میآمد.
بعضی از قوریها شکسته بود.
سربازها هر چه گشتند دیو را پیدا نکردند.
از آن به بعد دیگر هیچ قوری گم نشد.
و از آن به بعد نام آن غار را غار قوری قلعه گذاشتند.
برگرفته از: مجله کیهان بچه ها
نوشتهی مهناز فتاحی
* قوری قلعه: نام غاری در استان کرمانشاه است که بسیار دیدنی و زیبا است.
********************************
مطالب مرتبط
