نسبت رمان و فلسفه (2)

سخنرانی محمد منصور هاشمی در موسسه معرفت و پژوهش
معرفتِ رمان
با این توضیح كوتاه دربارة چیستی فلسفه و رمان، به سؤال ابتدای بحث برمیگردم. آیا میتوان گفت رمان همچون فلسفه یا علم معرفت بخش است؟
از یك منظر رمان معرفتبخش است. به این معنی كه كمك میكند تاریخ اندیشه بشر را بهتر بشناسیم. در ایران خیلی متداول نیست، ولی این موضوع در دنیا مطرح بوده و افرادی در نقد ادبی فقط از این رویكرد به مطالعه میپردازند. آنها میخواهند بفهمند رمانها و سیر آنها، چه نكاتی دربارة تاریخ اندیشه بشر به ما یاد میدهد.
وقتی رمان میخوانیم از سروانتس تا فیلدینگ، بالزاك، زولا و غیره در واقع دركهای متفاوت بشر از هستی را میبینیم. تاریخ دركهای متفاوت از بشر برایمان رخ مینماید. مثالی بزنم.
همانطور كه میدانید زمان ما دوره اوج اندیشه پستمدرن بوده و اندیشه پستمدرن در بسیاری رویكردهای معرفتی مدخلیت دارد. برای كسی كه در رمان به دنبال تاریخ اندیشه بگردد، جدا از آثاری كه پستمدرن نامیده میشوند، آثاریاند كه فرم كاملاً كلاسیك رمان دارند، اما ذهنیت پستمدرن را منعكس میكنند. مثلاً وقتی «قول» فردریش دورنمات را میخوانیم، ما در حال پشت سر گذاشتن یك تجربه پستمدرن هستیم. میدانیم كه در رمان پلیسی به طور سنتی، شخص كاراگاه با جنایت مواجه میشود. او با هوش و تلاشی به سبك خود مسئله را حل میكند و در انتها گویی نوعی عدل الهی در رمان حاكم میشود. اما در قول نوشته دورنمات این اتفاق نمیافتد. كاراگاه باهوش این رمان همه چیز را درست حدس زده و یك قدم مانده تا این ماجرای پلیسی را حل كند. ولی در اثر یك تصادف، پیشبینی او غلط از آب درمیآید و خود او به سرنوشتی تراژیك دچار میشود. ناگهان احساس میكنیم زیر پایمان خالی شده و چیزی را از دست دادهایم. این یك تجربه رمان پستمدرن است. یا مثلاً رمان" وقتی یتیم بودیم"نوشته ایشی گورو هم به نوعی نقیضه رمان پلیسی است. همه چیز به صورت پلیسی جلو میرود ولی انتهای رمان تراژیك است.
در واقع ما در این رمانها با وضع پستمدرن مواجه میشویم. بنابراین یكی از خاصیتهای رمان كه میتواند جنبه معرفتبخش داشته باشد این است كه میشود با رمان تاریخ اندیشه بشر را پیگیری و بازسازی كرد و از این جنبه به لایهای از اندیشه بشر رسید. یكی دیگر از ویژگیهای معرفتبخش رمان این است كه شما با خواندن رمان قواعد و ذهنیات جوامع دیگر را میشناسید.
این امكان برایمان وجود ندارد كه در همه جای دنیا زندگی كنیم و جهانبینیهای مختلف بشر را تجربه كنیم. اما این امكان را داریم كه با رمان خواندن به آن جوامع نزدیك شویم.
اما ذهنیات یك جامعه دیگر را چگونه میشود در یك رمان دید؟ شما وقتی رمانی از نویسنده اروپایی قرن 18 میخوانید ایدههای روشنگری را در آن رمان کاملا شكوفا میبینید. اما هنگامی که رمانی از یک نویسنده آمریكای لاتین به سبك رئالیسم جادویی میخوانید، مانند صد سال تنهایی ماركز، با تجربهای جدید مواجه میشوید و میبینید كه در جهان جایی وجود دارد كه ارزشهای روشنگری به آنجا نرسیده یا اگر رسیده آن كاركردی را نداشته كه روشنگری در اروپا داشته است. در واقع رئالیسم جادویی كمی دور شدن از هنجارهای رمانهای اروپایی است. اما همین دور شدن ما را به شناختی عمیقتر از قومی دیگر نزدیك میكند.
همچنان كه به رغم تلاش نویسندگان ما از صد سال پیش برای شناخت رمان و بوجود آوردن رمان، چیزی كه در ایران پدید آمد را میتوان رمان ایرانی نامید. اولین رمان بزرگ و جهانی ما، بوف كور چیزی بین شعر و رمان است. انگار مردم ایران نمیتوانستهاند از راهی غیر از شعر به رمان برسند. میشود نشان داد رمان ایرانی ویژگیهای ذهنیت ایرانی را منعكس میكند. در رمان ایرانی ایجازی وجود دارد كه در شعر وجود ندارد. در رمان ایرانی به نثر بسیار توجه میشود. در صورتی كه در رمانهای اروپایی نثر آنقدرها اهمیت ندارد. در رمان ایرانی موضوع طنز كمتر وجود دارد.
سومین نكته از حیث شناخت روان انسانهاست. همه میدانیم آثاری وجود دارند به اسم قصههای روانشناختی. ماجراهایی كه روان آدمی را نمودار میكنند. مثلاً آثاری كه به سبك تداعی معانی و سیلان ذهن نوشته میشوند. اما این حداقلی از شناخت ذهن است.
اگر عمیق نگاه كنیم بیش از اینها خود پدیده رمان میتواند به ما كمك كند كه دغدغههای ذهن انسان را از آن جهت كه رماننویس بوده، بشناسیم. به این معنی به نظر من رمان معرفتبخش است.
چهارمین ویژگی كه به نظرم میرسد این است كه رمان امكان یك تجربه منحصر به فرد را به ما میدهد. دیدن از زاویه دید دیگری. وقتی رمان میخوانیم خودمان هستیم و خودمان نیستیم. خودمان هستیم چون رمان میخوانیم. خودمان نیستیم چون با شخصیتهای قصه همذاتپنداری میكنیم و تجربه آنها را گویی از سر میگذرانیم. این ویژگی است كه خواننده آگاه و حرفهای رمان با آن امكان دیدن از زوایای مختلف را پیدا میكند.
سیمون دبووار میگوید: اعجاز ادبیات كه از خبرنگاری متمایزش میكند این است كه در آن حقیقت دیگری، حقیقت من میشود و در عین حال همان حقیقت باقی میماند. هم حقیقت دیگری است و هم حقیقت من. منِ خود را ترك میكنم تا منِ كسی را كه سخن میگوید را بپذیرم در عین اینكه خودم باقی میمانم. بدون امكان همذاتپنداری هیچكس نمیتواند رمان بخواند. در غیر این صورت ماجرا برایش اهمیتی نخواهد داشت. با این همذاتپنداری میتوان به تجربههای عجیبی رسید كه در زندگی خودمان هرگز نمی توانسته اتفاق بیفتد. بماند كه بعضی سبكهای رماننویسی این موضوع را تشدید میكنند. مثلاً رمان «تغییر» نوشته میشل بوتور، خطاب به شما نوشته شده است.
اما پنجمین ویژگی كه از چهار ویژگی دیگر مهمتر بوده و به طور خاص هم به رمان مربوط میشود این است كه جدای از چیزهای فرعی كه از تبعات رمان خواندن بود، خود رمان به ما معرفت میدهد. تجربه رمان خواندن خود معرفتبخش است. البته معرفتی كه به ما میدهد مفهومی و انتزاعی نبوده و بر استدلال فلسفی و درك كلیات مبتنی نیست. معرفتی است از مقوله تجربه زیسته. بدینگونه كه قبول داریم كسی كه بیشتر زندگی كرده تجربه زندگی بیشتری دارد. به عبارت دیگر او شناخت بیشتری از هستی پیدا كرده است. رمان به ما این امكان را فراهم میكند كه تجربه زیسته خود را افزایش دهیم. این به نظر من مهمترین بخش معرفتبخش رمان است. برای اثبات این امر به آراء بعضی رماننویسها در بیان تجربه شخصی خودشان اشاره میكنم.
امیل زولا در كتاب «رمان تجربی» به نحو افراطی این امر را یاد آور شده است. زولا یك ناتورالیست است. او میگوید:" رماننویس مشاهدهگر است و آزمایشگر. تمام كار رماننویس در این خلاصه میشود كه واقعیاتی را از طبیعت بگیرد، در محیطشان تغییراتی بدهد تا از رهگذر آن سازوكارشان را مطالعه كند. بیآنكه از قوانین طبیعت فاصله بگیرد. حاصل چنین مشاهدات و آزمایشهایی در واپسین تحلیل آن است كه شخص به شناخت آدمی آن هم به شناخت علمی از او چه در سطح روابط فردی و چه جمعی دست یابد."
زولا معتقد است رماننویس سعی میكند موقعیتهای مختلف بشری را تجربه كرده و با این تجربهها به درك افزونتری از عالم برسد.
سیمون دوبوآر گفته است: "در این جهانی كه معین و ثابت نیست، در برابر انسانی كه معین و ثابت نیست، روابط با جهان نیز قطعاً معین و ثابت و از پیششناخته نیست. باید آن را كشف كرد. نویسنده پیش از آنكه آن را برای دیگران آشكار كند، باید نخست آن را برای خود آشكار كند. از همین روست كه اثر ادبی ذاتاً پژوهش است."
آلن روب گریه نیز دقیقاً همین معنای پژوهش را به كار برده است. او میگوید: "ادبیات وسیله بیان نیست، بلكه وسیله پژوهش است. یا میگوید: رمان فقط پژوهش است و بس. اما پژوهشی كه در آن موضوع پژوهش پیشاپیش روشن نیست. او میگوید: وقتی مینویسم نمیدانم كدام ارزشها را بیان میكنم. مینویسم تا آنها را پیدا كنم.
سیمون دوبوآر نیز میگوید: "نویسنده نه میخواسته این كتاب را بنویسد و نه نمیخواسته آن كتاب را بنویسد. اصلاً نمیدانسته چه میخواهد بنویسد. فقط یك خط پژوهش در ذهنش داشته و نتیجه كار هم برای خودش غیر منتظره بوده است."
ویژگیهایی كه برای رمان برشمردم متأسفانه در جامعه ما به رسمیت شناخته نمیشود. تصور خیلی از مسئولین فرهنگی ما از رمان این است كه قالبی است كه افكار فردی در آن ریخته شده و به مردم عرضه میشود. این تصوری است كه با ذات رمان سازگار نیست. رمان قالب نیست. ظرفی است كه ویژگیهای خود را دارد كه متناسب دنیایی خاص بوجود آمده است. نمیتوانید آراء مطلق خود را درباره عالم در قالب رمان بریزید. زیرا به ذات رمان پایبند نبودید.
من دو رمان را مثال میزنم. یكی تراژدی آمریكایی تئودور درایزر كه رمان مفصلی است و دیگری ژان باروا نوشته روژه مارتن دوگار.
تراژدی آمریكایی بیان كننده یك ماجرای اخلاقی است. ماجرای جوانی جاهطلب است كه در خانوادهای به دنیا میآید كه مبلغ مذهبیاند. او از این تجربه در كودكی خوشش نمیآید. در نوجوانی و جوانی سعی میكند به دنبال پول برود. برای این كار مجبور میشود نوع متفاوتی از زندگی را بیاموزد. ارزشهای اخلاقیاش تغییر میكند و مرتكب كارهای میشود كه به لحاظ اخلاقی خوب نیست.
آخر كار او مرتكب قتل دختری میشود كه دوستش داشت. سپس كاراگاهی باهوش به دنبال شواهد برای یافتن قتل آن دختر میرود و شواهدی را به طور مصنوعی برای اثبات قتل آن دختر توسط آن جوان فراهم میآورد. شما وقتی این رمان را میخوانید نه با این مفهوم مواجه میشوید كه قهرمان ما آدم خوبی است و نه آدم بدی. به هیچ نتیجهای نمیرسیم. ولی با این تجربهای كه پیدا میكنیم گونهای دیگر به دنیا نگاه میكنیم.
یا مثلاً در ژان بارُوا كه درباره دین است، نمیتوانیم بگوییم دین خوب است یا نه. ما با تجربه یك فرد مواجهیم. تجربه این است كه فردی كه مذهبی بزرگ شده، رویكرد علمی پیدا میكند. دست به فعالیتهای سكولار میزند و در همین ایام در نامهای مینویسد كه اگر من روزی پیر شدم و در اثر كهولت عقیدهام را كنار گذاشتم و فكر كردم كه باید به دین برگردم اشتباه كردهام. بعداً همین انسان كمكم احساس پوچی و تنهایی میكند و احساس میكند در زندگیاش چیزی كم دارد. او سپس دیندار میشود و به صورت یك مؤمن به تمام معنی میمیرد. بعداً نامه او را مییابند كه در جوانی نوشته بود. حال بالاخره او به دین اعتقاد داشت یا نه؟ این یك تجربه است. تجربهای كه مشاركت در آن ما را به درك بیشتری از دینداری میرساند و به پیچیدگیهای انسان در مقابل دین میپردازد.
با ذكر این دو نمونه فكر میكنم توانستم نشان دهم كه رمان به ما معرفت میبخشد، اما معرفتی كه میدهد متفاوت از معرفت فلسفی است كه در آن امور درست یا نادرستاند.
درواقع به معنیی كه هرمان بروخ نویسنده اتریشی میگوید: تنها علت وجود رمان كشف چیزی است كه فقط رمان آن را میتواند كشف كند. شما با رمان به كشف چیزی میرسید كه قابل تحویل به فلسفه یا علم نیست. به این معنی هم نیست كه چیزی كه عرضه میكند برتر از آنهاست. فقط دریچهای جدید میدهد كه معرفتبخش است.
در مقام تمثیل می توان گفت فلسفه با تلسكوپ به دنیا نگاه میكند و رمان با میكروسكوپ به دنیا نگاه میكند. نمیشود گفت كدام نگاه بهتر است. شما میتوانید دو تجربه داشته باشید و با هر كدام به شناختی متفاوت برسید. اما آن چیزی كه موضوع بحث من بود این است كه شما وقتی رمان میخوانید گویی بیشتر زندگی كرده اید. بیشتر تجربه زیسته دارید و شناخت بیشتری از جهان دارید.
رمان فلسفی؛ آری یا خیر؟!
حال به ابتدای بحث یعنی نسبت رمان و فلسفه میپردازم.
جنگ و صلح رمانی با شكوه، بزرگ و بینظیر است. تولستوی در انتهای جنگ و صلح به بیان آراء فلسفیاش دربارة تاریخ میپردازد. آیا فصل آخر جنگ و صلح چیزی به آن اضافه میكند؟ چیزی اضافه میكند و چیزی اضافه نمیكند. اضافه میكند به این معنی كه ما رأی فلسفی تولستوی را راجع به تاریخ میخوانیم. اما به معنای دیگری چیزی به رمان اضافه نمیكند. چون رمان نیست و نهایتاً تفسیر تولستوی است از چیزی كه نوشته.
میشود رمان جنگ و صلح را با توجه به فصل آخرش قرائت كرد و هم میشود قرائت نكرد. در واقع تولستوی در مقام خواننده رمان خودش نتایجی گرفته است. ما میتوانیم در مقام خواننده رمان او نتایج دیگری بگیریم. رمان برای قرائتهای متفاوت ما باز است. ممكن است برای یك نفر رأی تولستوی درباره تاریخ اهمیتی نداشته باشد، ولی اگر رمانخوان باشد هرگز فراموش نخواهد كرد كه شخصی به نام ناتاشا در رمان جنگ و صلح وجود دارد كه با آن آشنا شده، فراز و فرود او را دیده، بزرگ شدن، دغدغهها و بسیاری چیزهای دیگر او را دیده و هرگز او را فراموش نخواهد كرد.
مهم نیست كه رأی تولستوی دربارة ناتاشا چیست. قصد دارم بگویم عظمت اثری چون جنگ و صلح یا آنا كارنینا اصلاً به تفكرات فلسفی نویسندهاش نیست بلکه به تواناییاش در خلق رمان است.
میلان کوندرا جمله ای رندانه دارد. او می گوید: "وقتی تولستوی نخستین روایت آنا کارنینا را طرح کرد، آنا زنی بس نفرت انگیز بود و عاقبت فاجعه آمیزش موجه می نمود. روایت نهایی رمان بسیار متفاوت است. اما من گمان نمی کنم تولستوی در این فاصله عقاید اخلاقی اش را تغییر داده باشد. ترجیح می دهم که بگویم او در حین نوشتن رمان به صدای دیگری به غیر از صدای اعتقادات شخصی اش گوش داده است. او به خرد رمان گوش داده استت. همه رمان نویسان حقیقی، گوش به فرمان این خرد غیرشخصی اند و این نشان می دهد که چرا رمان های بزرگ همیشه کمی هوشمندتر از نویسندگانشان هستند."
شما در مقام خواننده رمان ممکن است علاقه ای به آراء تولستوی یا داستایوفسکی نداشته باشید، اما رمان هایی چون جنگ و صلح، جنایت و مکافات، برادران کارامازوف یا طاعون و تهوع کمی هوشمندانه تر از مؤلفشان دنیا را به ما نشان می دهند و امکان شناخت دنیا را برای ما فراهم می کنند. در واقع در تبیین نسبت رمان و فلسفه باید حتماً به این موضوع توجه کنیم که نمی شود رمان را به فلسفه فروکاست. نمی شود از فلسفه فلان رمان نویس سخن گفت و در واقع حتی می شود گفت که انجام این کار به یک معنا خیانت به رمان است. وقتی یک رمان را به مجموعه ای از گزاره ها تحویل می کنیم و از آن یک ایدئولوژی و فکر مطلق استخراج می کنیم، در واقع رمان بودن رمان را از آن گرفته ایم و آن را به نویسنده اش فروکاسته ایم در صورتی که تجربه رمان چیزی بیش از تجربه فکری (استدلالی و باورها) نویسنده است.
مثلاً عده ای کوه جادوی توماس مان را یک اثر فلسفی می دانند. زیرا توماس مان در یکی از فصل ها درباره زمان به بسط نظر خود در این باره می پردازد. به نظر من این امر اشتباه است.
کوه جادو اثر بزرگی است. زیرا به رغم جملات توماس مان، یک رمان خواندنی است که ما را با تجربه زندگی کردن در یک محیط بی زمان بالای کوهی در سوئیس آشنا می کند در حالی که در پایین کوه جنگ در حال رخ دادن است.
رمان های دیگری نیز هستند که مطلقاً راجع به زمان بحثی نشده است. چنانکه در کوه جادو بحث شده است. اما این رمان ها هم به گونه ای درباره زمان به ما بصیرت می دهند. مثل جستجوی زمان از دست رفته پروست یا آثار جیمز جویس، ویرجینیا ولف و خشم و هیاهوی فالکنر.
نکته دیگری که باید به آن توجه کرد این است که نباید فریب این را بخوریم که بعضی فیلسوفان رمان نویس اند و بعضی رمان نویسان فیلسوف اند. ژان پل سارتر نمونه مشهور این قضیه است تا جایی که به رمان های او رمان فلسفی می گویند. به نظر من گفتن این جمله هیچ وجهی ندارد. سارتر از آن جهت که فیلسوف است آثار فلسفی نوشته است. مثل هستی و نیستی. از آن جهت که رمان نویس است تهوع را نوشته است. البته می توانید تهوع را در پرتو هستی و نیستی قرائت کنید. یا به هستی و نیستی با کمک تهوع معنای دیگری ببخشید. اما این فقط یکی از قرائت های ممکن از تهوع سارتر است. هیچ دلیلی وجود ندارد که ما در مواجهه با رمان های سارتر چیزی راجع به اگزیستانسیالیست مخصوص او بدانیم.
با توضیحاتی که ارائه دادم باید روشن شده باشد که چیزی به نام رمان فلسفی تعبیری مسامحه آمیز است. نمی گویم حق نداریم این تعبیر را به کار بریم، بلکه قصد دارم بگویم باید متوجه باشیم این تعبیر را به چه معنایی به کار می بریم.
ما معمولاً به آثاری رمان فلسفی اطلاق می کنیم که در آن آثار دغدغه های وجودی بشر طرح شده اند مثل آثار کامو و داستایوفسکی، یا اینها آثار عمیق و پیچیده ای اند که ما فکر می کنیم اطلاق صفت فلسفه می تواند عمق آنها را نشان دهد. اما این به این معنا نیست که این رمان ها حظی از فلسفه دارند. نه! این فقط تعبیری کمی قراردادی است برای رمان عمیق و رمانی که در آن دغدغه های وجودی طرح شده است. بنابراین نباید گفت که داستایوفسکی فلسفه ای دارد که آن را در آثارش طرح کرده است.
این تعابیر نه تنها مسامحه آمیز بوده بلکه در جاهایی اشتباه برانگیز است. رمان نویسی یک سری موارد ابتدایی دارد. به بیان دیگر تکنیک رمان نویسی آموختنی است. یکی از این تکنیک ها این است که چیزی را نگو، بلکه نشان بده. این گزاره ساده آموزشی حاصل جهان بینی رمان است. شما هیچ رأیی را در رمان ابراز نمی کنید. شما یا می توانید یک تجربه را به وجود بیاورید و آن را طوری نشان دهید که خواننده با آن ارتباط برقرار کرده و آن را درک کند یا نمی توانید. اگر نتوانید رمان نویس خوبی نیستید. در واقع تلاش برای نشان دادن و ایجاد تجربه برای خواننده است که رمان را به وجود می آورد. حال به آرایی که تاکنون درباره نسبت رمان و فلسفه گفته شده است، می پردازم.
یکی از آنها رأی هگل است. هگل معتقد است فلسفه شناختی بالاتر از هنر به ما می دهد. بنابراین واضح است که به نظر او وقتی ما بحثی فلسفی می کنیم به شناختی والاتر می رسیم نسبت به وقتی که رمان می خوانیم.
فیلسوف دیگری به نام ریچارد رورتی بالعکس می گوید فلسفه ها با چیزهای مطلقی که می سازند امکان شناخت درست را از ما می گیرند و دنیا را به چیزی تبدیل می کنند که نیست.
او در مقایسه هایدگر و دیکنز می گوید: فرض می کنیم در اثر یک انفجار همه دنیای غرب از بین رفته است و قرار است از این دنیا یک اثر باقی بماند. حال ما ترجیح می دهیم آثار هایدگر باشد یا دیکنز؟ رورتی می گوید من ترجیح می دهم برای آسیایی ها و آفریقایی هایی که می خواهند دنیای غرب را بفهمند آثار دیکنز باقی بماند.
من فکر می کنم همانقدر که رأی هگل در این زمینه نارساست، رأی رورتی هم نارساست. زیرا وقتی خواننده آسیایی و آفریقایی فرضی چیزی از تجربه رمان نمی داند، وقتی نمی داند مشارکت خواننده در رمان یعنی چه؟ وقتی قاعده بازی را نمی شناسد، وقتی در اولین مواجهه با رمان، آن را به مجموعه ای از مفاهیم خوب و بد تبدیل می کند، در واقع او هیچ شناختی از رمان پیدا نمی کند. یعنی غرض ریچارد رورتی برآورده نخواهد شد.
من فکر می کنم ما چه بخواهیم رمان را در مقابل فلسفه کوچک بشماریم و چه بخواهیم رمان را به سبک رورتی بزرگتر از فلسفه بشماریم در واقع شناخت بشر را به چیزی که نیست تقلیل می دهیم. آسیایی ها و آفریقایی هایی که رورتی در مقاله اش مثال می زند در مواجهه با یکی از رمان های دیکنز و هنگامی که غرب و مفاهیم غربی وجود ندارد و ما نمی توانیم درباره فردگرایی و واقعیت و مولفه های دیگر غرب صحبت کنیم؛ از غرب و انسانیت چیزی بیشتر از کارتون های والت دیسنی نخواهند فهمید.