تبیان، دستیار زندگی
مردی مفلس از خیابانی می‌گذشت. از دور بوی خوش کباب به مشامش رسید. جلوتر که رفت دید کباب‌فروشی کنار مغازه‌اش مشغول به سیخ کشیدن گوشت‌ها و بعد به روی آتش گذاردن و باد زدن و خلاصه، کباب کردن گوشت‌ها است.
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

درس خوب

درس خوب

مردی مفلس از خیابانی می‌گذشت. از دور بوی خوش کباب به مشامش رسید. جلوتر که رفت دید کباب‌فروشی کنار مغازه‌اش مشغول به سیخ کشیدن گوشت‌ها و بعد به روی آتش گذاردن و باد زدن و خلاصه، کباب کردن گوشت‌ها است.

بر اثر این کار، بوی گوشت کباب شده در فضا می‌‌پیچید و باعث ضعف رفتن شکم خالی مرد فقیر می‌شد. مرد بیچاره که پولی در بساط نداشت تا از خجالت شکم گرسنه‌اش در آید، تکه نان خشکیده‌ای را از کیسه درآورد و روی دودی که از کباب بلند می‌شد گرفت و به دهان برد. به این شکل چند تکه دیگر نان خشک را خورد. بعد تصمیم گرفت که برود؛ اما مرد کباب‌فروش با عجله خود را به او رساند و دستش را کشید و گفت: «آهای! پس پول دود کبابی را که خورده‌ای چه می‌شود؟»اتفاقاً مردی که از آنجا می‌گذشت، متوجه ماجرا شد وقتی خواهش مرد فقیر را برای رهایی دید، دلش سوخت و نزدیک شد و رو کرد به فروشنده و گفت: «این بیچاره را رها کن و بگذار برود. در عوض، من بهای دود کبابی را که او خورده می‌پردازم.»

فروشنده پذیرفت. مرد بعد از رفتن مرد فقیر، چند سکه از کیسه‌اش در آورد و ضمن اینکه آنها را یکی یکی روی زمین می‌انداخت، به کباب‌فروش می‌گفت:

«بفرما این هم صدای پول دودی که آن مرد فقیر خورده، زود بشمار و تحویل بگیر.»

کباب‌فروش در حالی که از تعجب دهانش باز مانده بود، گفت: «آدم حسابی! این چه رسم پول دادن است؟»

مرد همان‌طور که مشغول انداختن پول‌ها بود تا صدای آنها در بیابد، گفت: «عزیز من! آدمی که دود کباب و بوی آن را می‌فروشد، باید هم به جای پول، صدای آن را تحویل بگیرد!»

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.