تا دل تنهاییتان باز شود ...

اشعاری از ابوالفضل زرویی نصر آباد (ملا نصر الدین )
حكایت شراكتی
شیخ اجل «سعدی» + «ملّا نصرالدّین»
«سگی پای صحرا نشینی گزید |
به خشمی كه زهرش زدندان چكید |
شب ازدرد بیچاره خوابش نبرد |
به خیل اندرش دختری بود خرد |
پدررا جفا كرد و تندی نمود |
كه آخر تورا نیز دندان نبود؟» |
برآشفته شد مرد صحرانشین |
بكرداندر آن دشت، چندی كمین |
شد از دورپیدا،سگ سرفراز |
به گوشی بلند وبه دمبی دراز |
زجا جست و دمب درازش گرفت |
دمر كرد سگ را وگازش گرفت |
سگ بی نوا با تنی زخم وزار |
زصحرا نشین كرد آخر فرار |
بما لید بر زخم پا، پوزه ای |
كشید از سر «بی كسی» زوزه ای |
بگفتا كه : من اهل یك رنگی ام |
خباثت نشد موجب لنگی ام |
مرا رنج از این علت بعدی است |
كه پنداشتم دورة سعدی است ! |
یک لشکر گدا !
می رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا |
از دو سویت می رود، این ور گدا، آن ور گدا! |
گر دهی كمتر زده تومان حسابت می رسد |
می كند گردن كلفتی، می كشد خنجر گدا! |
با صدای دلخراشش ضجه مویه می كند |
راستی در ضجه مویه می كند محشر گدا! |
هست دایم باخبر از قیمت ارز و طلا |
داند از هر شخص دیگر نرخ را بهتر گدا! |
گر روی در خانه اش، اطراف شمران یا ونك |
دست كم دارد سه تا منشی، دو تا نوكر گدا! |
در صف بنزین اگر با او بد اخلاقی كنی |
می كند لاستیك ماشین ترا پنچر گدا! |
گر گدایان را برای پول در یك صف كنی |
صف كشد از شرق ری تا غرب بابلسر گدا! |
بهر خارانیدن ران چون بری دستی به جیب |
با هیاهو می رسند از راه، یك لشكر گدا! |
خودكفا شد از گدا این شهر و من دارم یقین |
می شود تا سال دیگر صادر از كشور گدا! |
کبود چشم من !
من از آن دورها دیدم
كه می آید به سوی خانه مخلص، « عمو نوروز »
عیالم زیر لب غرید:
« من آخر با چه چیزی می توانم كرد از این مهمان ، پذیرایی؟
نگو : « با قند، با چایی » !
خدا ناكرده، آخر این كه از ره می رسد، عید است
و اقدامات او در راستای « آمدن » شایان تمجید است... !
بگو آخر !
بگو من با چه چیزی می توانم كرد از این مهمان، پذیرایی؟... »
عیالا ! چرخ دخل بنده، دارد می كند فس فس
بفرما ! این تو و این عیدی مخلص
بخر با آن
برای خانه، مایحتاج لازم را
مضافاّ هم(!)
لباس عید محمود و پریچهر و سهیلا و كریم و جعفر و مینا و كاظم را !
و ایضاّ میوه و شیرینی و آجیل
و ای زن ! اندكی تعجیل !
عیالا ! زندگی زیباست
و این جا منتهای آرزوی مردم دنیاست !
خدا را شكر كن كه خانه مان، قطب شمال و آن طرفها نیست !
یكی از دوستان می گفت
كه در این وقت سال، آن جا
نمی دانی كه می آید عجب سوزی !
ولیكن در عوض - شكر خدا- این جا:
« ز كوی یار می آید نسیم باد نوروزی »
عیالم می كند غرغر
و زیر لب،
سخنرانی خود را می كند آغاز، با ترفند
(نجواگونه)
- با یك حالت « خط و نشان »، مانند-
- هلا ! ملا !
من اینجایم
(درون مطبخ خودمان ) بسان شیر
ملاقه تازه، اینجا
لنگه كفش كهنه آنجا، و
كنار دست من، كفگیر !
برایت دارم آشی می پزم با یك وجب روغن !
برای من به جای رهنمود و چاره جویی، شعر می خوانی؟
بكن... عیبی ندارد... بعد از این، از من
اگر خواهی چلومرغ و خورشت سبزی و قیمه،
به صد اطوار می گویم:
« الا یا خیمگی، خیمه... » !
دهان را می گشایم من
به قصد پاسخی در خور
- و شاید پاسخ غایی-
كه می آید به سویم از هوا، یك لنگه دمپایی !
و از سوی دگر چون تیر
به فرقم می خورد كفگیر !
هلا ! آه ای عمو نوروز !
كجا داری می آیی ... های ؟ !
پدر جان ! این طرفها قافیه تنگ است
به تعبیر دگر: در خانه مان جنگ است !
نیا نزدیك !
نظر كن پای چشمم را !
بگو اصلاّ
الا ای ناگرفته از كبود چشم من، درسی !
تو بالا غیرتاّ
- این تن بمیرد-
از عیال من نمی ترسی ؟ !