تبیان، دستیار زندگی
«بدترین گناه دروغ است. دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواری است». حضرت علی(ع)
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

یه وقت دروغ نگی!

یه وقت دروغ نگی!

«بدترین گناه دروغ است. دروغگو بر لب پرتگاه هلاکت و خواری است». حضرت علی(ع)

تو مدرسه بین خسرو و حامد دعوا شد. خسرو، حامد رو هل داد و انداخت زمین. آقای ناظم اومد و هر دوی اونا رو کشید کنار و باهاشون صحبت کرد. بعد از خسرو پرسید: «چرا حامد رو هل دادی؟» خسرو جواب داد: آخه اون منو زد.

حامد گفت: دروغ می‌گه.

خسرو گفت: خودت دروغ می‌گی.

نزدیک بود دوباره دعوا بشه. آقای ناظم گفت: به پدراتون بگین فردا بیان مدرسه. خسرو نگران بود اما به بچه‌ها گفت: پدر من با آقای ناظم دوسته. اگه بفهمه که حامد خوراکی منو خورده به آقای ناظم می‌گه که حامد رو دعوا کنه.

وحید گفت: چرا دروغ می‌گی؟ من و حامد با هم بودیم. اون به خوراکی تو دست نزد. اصلاً کدوم خوراکی؟ تو که چیزی نداشتی.

خسرو دستپاچه شد. نگاهی به بچه‌ها انداخت و گفت: خوب برای اینکه اون برش داشته بوده.

علی گفت: ولی تو از صبح که اومدی چیزی دستت نبود.

مجتبی گفت: خسرو تو که قبلاً هم دروغ گفته بودی یادته گفته بودی خاله‌ات خارج بوده ولی چند روز قبل گفتی، نه، عمه ام خارجه.

حامد گفت: «آره راست می گه، یادتونه تازگی‌ها هم که گفته بود عمه‌اش رو تو بیمارستانی که او نور خیابونه عمل کردن.

حسین گفت: تو خیلی دروغگویی. من که دوست ندارم باهات دوست باشم.  این را گفت و به همراه  بقیه بچه ها از کلاس خارج شدن.

تو خونه، خسرو داشت برای مامان تعریف می‌کرد. اون گفت: مامان! امروز آقای ناظم من رو دعوا کرد.

مامان پرسید: چرا؟

خسرو گفت: نمی‌‌دونم. اصلاً من دیگه دوست ندارم برم مدرسه. آدم نمی‌توونه هیچ کاری بکنه.

مامان خیلی ناراحت شد اما چیزی نگفت. صبح روز بعد خسرو خودش رو به خواب زد. هر چی مامان صداش کرد و گفت که داره دیرش می‌شه فایده‌ای نداشت. مامان به مدرسه زنگ زد و با آقای ناظم صحبت کرد. خسرو نگران بود. اون فکر می‌کرد که چه داستانی سرهم کنه و به مامانش بگه. مامان گفت: خسرو! اگه نمی‌خوای بری مدرسه اصلاً مهم نیست چون اونا می‌گن ما بچه‌های دروغگو رو تو مدرسه راه نمی‌دیم. خسرو چیزی نگفت ولی یه هو دلش برای مدرسه و درس‌ و بچه‌ها تنگ شد. حتی برای حامد هم دلش تنگ شد. اما دیروز همه فهمیده بودن که اون بعضی وقت‌ها دروغ می‌گه. حالا اگه راست راستی چیزی رو تعریف کنه دیگه کسی باور نمی‌کنه. خسرو خجالت کشید. به مادرش گفت: مامان! من می‌خوام برم مدرسه.

مامان گفت: تو که دوست نداشتی بری. تازه اونجا همه‌اش دعوا راه می‌اندازی. پس بهتره بمونی خونه.

خسرو گفت: همه‌اش تقصیر حامد...

مامان نگذاشت حرفش رو تموم کنه. بهش گفت: مواظب باش دروغ نگی. چون اگه بازم دروغ بگی هیچ‌کس باهات دوست نمی‌شه. منم دیگه نمی‌تونم بهت اعتماد کنم. می‌دونی که خدا هم آدم دروغگو رو دوست نداره؟

بعد مامان قصه «چوپان دروغگو» رو براش تعریف کرد. خسرو سرش رو پایین انداخت و گفت: خوب... راستش نمی‌دونم چرا قبلاً از حامد خوشم نمی‌اومد. اما حالا می‌خوام باهاش دوست باشم قول می‌دم دیگه دروغ هم نگم. حالا می‌شه برم مدرسه؟

مادر خسرو لبخندی زد و به اون کمک کرد تا برای رفتن به مدرسه حاضر بشه.

تو مدرسه، بچه‌ها دور حامد و خسرو حلقه زده بودن. اون به همه گفت که می‌خواد پسر خوب و راستگویی باشه.

بعد یه نفس راحت کشید. چون دوباره می‌تونست با دوستای خوبش دوست باشه و بازی کنه.

سوالات آخر داستان:

1- چرا خسرو با حامد دعوا کرد؟

2- به نظر شما چرا خسرو خودش رو به خواب زد؟

3- بچه‌ها داستان چوپان دروغگو رو بلدین؟

4- اگه کسی دروغ بگه چی می‌شه؟

نوشته: فرشته اصلانی

************************

مطالب مرتبط

همسایه جدید ما

چوپان امین

گل نرگس

یک هدیه زیبا

رفتار خوب

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.