تبیان، دستیار زندگی
ز آمد شد مداوم و جاوید لحظه ها نک بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ خمیازه ای کشید و به پا جست و دم تکاند بویی شنیده است مگر باز این پلنگ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شکار (3)

ببر

منظومه ای از مهدی اخوان ثالث

6

ز آمد شد مداوم وجاوید لحظه ها

تک ، بامداد ظهر شد و ظهر عصر تنگ

خمیازه ای کشید و به پا جست و دم نکاند

بویی شنیده است مگر باز این پلنگ ؟

آری ، گرسنه است و شنیده ست بوی خون

این سهمگین زیبا ، این چابک دلیر

کز خویش برتری چو نخواهد ز کبر دید

بر می جهد ز قله که مه را کشد به زیر

جنگاوری که سیلی او افکند به خاک

چون کودکی نحیف ، شتر را به ضربتی

پیل است اگر بجوید جز شیر ، هم نبرد

خون است اگر بنوشد جز آب ، شربتی

اینک شنیده بویی و گویی غریزه اش

نقشه ی هجوم او را تنظیم می کند

با گوش برفراشته ، در آن فضا دمش

بس نقش هولنک که ترسیم می کند

کنون به سوی بوی دوان و جهان ، ‌ چنانک

خرگوش بیم خورده گریزد ز پیش گرگ

بگشوده سبز دفتر خود تا حکایتی

با خط سرخ ثبت کند ، جنگل بزرگ

7

کهسار غرب کنگره ی برج و قصر خون

خورشید ، سرخ و مشتعل و پر لهیب بود

چیزی نمانده بود ز خورشید تا به کوه

مغرب در آستان غروبی غریب بود

صیاد پیر ، خسته تر از خسته ، بی شتاب

و آرام ، می خزید و به ره گام می گذاشت

صیدش فتاده بود دم آبشار و او

چل گام بیش فاصله با آرزو نداشت

هر چند خسته بود ولی شاد نیز بود

کنون دگر بر آمده بود آرزوی او

این بود آنچه خواسته بود از خدا ، درست

این بود آنچه داشت ز جان و دل آرزو

اینک که روز رفته ، ولی شب نیامده

صیدش فتاده است همان جای آبشار

یک لحظه ی دگر رسد و پاک شویدش

با دست کار کشته ی خود پای آبشار

8

ناگه شنید غرش رعدی ز پشت سر

وانگاه ... ضربتی ... که به رو خورد بر زمین

زد صیحه ای و خواست بجنبد به خود ولی

دیگر گذشته بود ، ‌ نشد فرصت و همین

غرش کنان و کف به لب از خشم و بی امان

زانسان که سیل می گسلد سست بند را

اینک پلنگ بر سر او بود و می درید

او را ، ‌ چنانکه گرگ درد  گوسپند را

9

شرم شفق پرید ز رخساره ی سپهر

هولی سیاه یافت بر آفاق چیرگی

شب می خزید پیش تر و باز پیش تر

جنگل می آرمید در ابهام و تیرگی

اکنون دگر پلنگ کناری لمیده سیر

فارغ ، چو مرغ در کنف آشیان خویش

لیسد ، ‌ مکد ، ‌ مزد ، نه به چیزیش اعتنا

دندان و کام ، یا لب و دور دهان خویش

خونین و تکه پاره ، چو کفشی و جامه ای

آن سو ترک فتاده بقایای پیکری

دستی جدا ز ساعد و پایی جدا ز مچ

وانگه به جا نه گردنی و سینه و سری

دستی که از مچ است جدا او فکنده است

بر شانه ی پلنگ در اثنای جنگ چنگ

نک نیمه بازمانده و باد از کفش برد

آن مشت پشم را که به چنگ آمدش ز جنگ

و آن زیور کلیک ( = انگشت کوچک ،کوچک ، کج )وی ، انگشتری که بود

از سیم ساده ، حلقه ، ز فیروزه اش نگین

فیروزه اش عقیق شده ، سیم زر سرخ

اینت شگفت صنعت اکسیر راستین

در لابه لای حلقه و انگشت کرده گیر

زان چنگ پشم تاری و تاراندش نسیم

این آخرین غنمیت هشتاد سال جنگ

کنون به خویش لرزد و لرزاندش نسیم

زین تنگنای حادثه چل گام دورتر

آن صید تیر خورده به خاک اوفتاده است

پوزی رسانده است به آب و گشاده کام

جان داده است و سر به لب جو نهاده است

می ریزد آبشار کمی دور ازو ، به سنگ

پاشان و پر پشنگ (= در اینجا یعنی ترشح آب) ، روان پس به پیچ و تاب

بر بشن(= 1 ـ قد و قامت . 2 ـ بدن ، تن . 3 ـ سینه ، بَر).پوستش ز پشنگی که آب راست

صد در تازه است درخشنده و خوشاب

10

جنگل غنوده باز در اعماق ژرف شب

گوشش نمی نیوشد و چشمش نمی پرد

سبز پری به دامن دیو سیا به خواب

خونین فسانه ها را از یاد می برد ...

این منظومه غم انگیز که تمثیلی از زندگی بر مبنای " می کشم که کشته نشوم " یا "قانون جنگل" است مرا به یاد شعری از  توماس هاردی (1928-1840)  انداخت به نام "مردی که کشته شد " این شعر نیز اعتراضی بر جنگ و کشتار است که اینجا می خوانید .


مطالب مرتبط :

شکار (1)

شکار (2)