تبیان، دستیار زندگی
وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

شکار (1)

شکارچی

منظومه ای از مهدی اخوان ثالث

1

وقتی که روز آمده ، ‌اما نرفته شب

صیاد پیر ، ‌گنج کهنسال آزمون

با پشتواره ای و تفنگی و دشنه ای

ناشسته رو ، ‌ ز خانه گذارد قدم برون

جنگل هنوز در پشه بند سحرگهان

خوابیده است ، و خفته بسی راز ها در او

اما سحر ستای و سحرخیز مرغکان

افکنده اند ولوله ز آوزها دراو

تا وحش و طیر مردم این شهر سبزپوش

دیگر ز نوشخواب سحر چشم وا کنند

مانند روزهای دگر ، شهر خویش را

گرم از نشاط و زندگی و ماجرا کنند

2

پر جست و خیز و غرش و خمیازه گشت باز

هان ، خواب گویی از سر جنگل پریده است

صیاد پیر ، ‌شانه گرانبار از تفنگ

اینک به آستانه ی جنگل رسیده است

آنجا که آبشار چو ایینه ای بلند

تصویر ساز روز و شب جنگل است و کوه

کوهی که سر نهاده به بالین سرد ابر

ابری که داده پیکره ی کوه را شکوه

صیاد :

وه ، دست من فسرد ، ‌ چه سرد است دست تو

سرچشمه ات کجاست ، اگر زمهریر نیست ؟

من گرچه پیر و پوده و کم طاقتم ، ولی

این زهر سرد سوز تو را هم نظیر نیست

همسایه ی قدیمی ام !‌ ای آبشار سرد

امروز باز شور شکاری ست در سرم

بیمار من به خانه کشد انتظار من

از پا فتاده حامی گرد دلاورم

کنون شکار من ، ‌که گورنی ست خردسال

در زیر چتر نارونی آرمیده است

چون شاخکی ز برگ تهی بر سرش به کبر

شاخ جوان او سر و گردن کشیده است

چشم سیاه و خوش نگهش ، هوشیار و شاد

تا دوردست خلوت کشیده راه

گاه احتیاط را نگرد گرد خویش ، لیک

باز افکند به منظر دلخواه خود نگاه

تا ظهر می چمد خوش و با همگان خویش

هر جا که خواست می چرد و سیر می شود

هنگام ظهر ، ‌تشنه تر از لاشه ی کویر

خوش خوش به سوی دره ی سرازیر می شود

آنجا که بستر تو ازین تنگنای کوه

گسترده تن گشاده ترک بر زمین سبز

وین اطلس سپید ، تو را جلوه کرده بیش

بیدار و خواب مخمل پر موج و چین سبز

آید شکار من ، ‌جگرش گرم و پر عطش

من در کمین نشسته ، ‌نهان پشت شاخ و برگ

چندان که آب خورد و سر از جوی برگرفت

در گوش او صفیر کشید پیک من که : مرگ

آن دیگران گریزان ، لرزان ، دوان چو باد

اما دریغ ! او به زمین خفته مثل خاک

بر دره عمیق ، ‌که پستوی جنگل است

لختی سکوت چیره شود ، ‌سرد و ترسناک

ز آن پس دوباره شور و شر آغاز می شود

گویی نه بوده گرگ ، نه برده ست میش را

وین مام سبز موی ، فراموشکار پیر

از یاد می برد غم فرزند خویش را

وقتی که روز رفته ولی شب نیامده

من ، خسته و خمیده و خرد و نفس زنان

با لاشه ی گوزن جوانم ، ‌ رسم ز راه

واندازمش به پای تو ، ‌آلوده همچنان

در مرمر زلال و روان تو ، ‌ خرد خرد

از خون و هر پلیدی بیرون و اندرون

می شویمش چنان که تو دیدی هزار بار

وز دست من چشیدی و شستی هزار خون

خون کبود تیره ، از آن گرگ سالخورد

خون بنفش روشن از آن یوز خردسال

خون سیاه ، از آن کر و بیمار گور خر

خون زلال و روشن ، از آن نرم تن غزال

همسایه ی قدیمی ام ، ‌ ای آبشار سرد

تا باز گردم از سفر امروز سوی تو

خورشید را بگو به دگر سوی ننگرد

از بستر و مسیر تو ، از پشت و روی تو

شاید که گرمتر شود این سرد پیکرت

هان ، آبشار ! من دگر از پا فتاده ام

جنگل در آستانه ی بی مهری خزان

من در کناره دره ی مرگ ایستاده ام

از آخرین شکار من ، ای مخمل سپید

خرگوش ماده ای که دلش سفت و زرد بود

یک ماه و نیم می گذرد ، آوری به یاد؟

آن روز هم برای من آب تو سرد بود

دیگر ندارد رخصت صید و سفر مرا

فرزند پیل پیکر فحل دلاورم

آن روز وه چه بد شد او هم ز کار ماند

بر گرده اش سوار ، من و صید لاغرم

می شست دست و روی در آن آب شیر گرم

صیاد پیر ، ‌ غرقه در اندیشه های خویش

و آب از کنار سبلتش آهسته می چکید

بر نیمه پوستینش ، و نیز از خلال ریش

تر کرد گوشها و قفا را ، ‌ بسان مسح

با دست چپ ، که بود ز گیلش نه کم ز چین

و آراسته به زیور انگشتری ظریف

از سیم ساده ی حلقه ، ز فیروزه اش نگین

می شست دست و روی و به رویش هزار در

از باغهای خاطره و یاد ، ‌ باز بود

همسایه ی قدیمی او ، آبشار نیز

چون رایتی بلورین در اهتزاز بود

ادامه دارد...


مطالب مرتبط :

شکار (2)

شکار (3)