معالجه کردن بوعلی سینا / آن صاحب مالیخولیا را
بوعلی سینا، شاید بزرگترین پزشک دوره ی اسلامی بود. فلسفه و طب اصلی ترین فعالیتهای وی محسوب می شدند. البته وی در زمینه های ریاضی و نجوم و هندسه وکیمیا آگاهی کامل داشت. ولی در فلسفه و طب سرآمد بود.
درباره ی قدرت علمی و تجربی بوعلی سینا در درمان روانپریشی، داستانی نقل شده است که در اینجا می آوریم.
حکایت:
زمانی که بوعلی سینا در دربار ملكه سیده در ری به كار دیوانی می پرداخت، فعالیتهای طبی و فلسفی خود را ادامه می داد. ری پس از نیشابور بزرگترین شهر در ناحیه مشرق به شمار میرفت. عمارتهای سلطنتی، جمعیت انبوه و فراوانی نعمت، سیمایی زنده و پرجنب و جوش به این شهر داده بود. در این دوران ملكه سیده، بر شهر فرمانروایی میكرد. شیرین، دختر سپهبد شروین، معروف به ملكه سیده، پس از مرگ شوهرش علی بویه عملا حكومت ری را به دست گرفت.
ولی فرزند جوانش مجد الدوله، مبتلا به بیماری مالیخولیا شده بود. وی از ابن سینا درخواست کرد که برای درمان فرزندش کاری بکند. استاد به كاخ سلطنتی آمد و در سرایی مسكن گزید. از همان روزهای نخست، معالجه مجد الدوله آغاز شد. نظامی عروضی در كتاب «چهار مقاله» روایتی شیرین و شنیدنی از روش معالجه استاد آورده است. طبق این روایت، مجد الدوله دچار بیماری مالیخولیا شده بود و خیال میكرد كه گاو شده و «همه روزه بانگ {میكرد} ... كه مرا بكشید كه از گوشت من {غذایی} نیكو {بهدست} آید.» استاد لباس قصابان به تن كرد و با صدایی بلند گفت: «آن جوان را بشارت دهید كه قصاب {میآید}تا تو را بكشد. با آن جوان گفتند. پس خواجه ... بر در سرای بیمار آمد ... كاردی به دست گرفته گفت: این گاو كجاست تا او را بكشم؟ آن جوان همچون گاو بانگی كرد؛ یعنی اینجاست. خواجه گفت به میان سرای آریدش و دست و پای ببندید و فرو افكنید. بیمار چون آن شنید، بدوید و به میان سرای آمد و بر پهلوی راست خفت و پای او {را} سخت ببستند. پس خواجه ابوعلی بیامد و كارد بر كارد مالید و فرونشست و دست بر پهلوی او نهاد؛ چنانكه عادت قصابان باشد. پس گفت: «این چه گاو لاغری است! این را نشاید كشتن، علف دهیدش تا فربه شود. و برخاست و بیرون آمد و مردم را گفت كه: دست و پای او را بگشایید و خوردنی آنچه فرمایم پیش او برید و او را گویید: بخور تا زودتر فربه شوی. چنان كردند كه خواجه گفت ... او بشنودی و بخوردی بر آن امید كه فربه شود، تا او را بكشند. پس اطباء دست به معالجت او برگشادند ، چنانكه خواجه ابوعلی میفرمود. {پس از یك ماه} صحت یافت.
این حکایت در هفت اورنگ جامی:
این داستان را جامی در هفت اورنگ به شعر در آورده است:
بود در عهد بوعلی سینا |
آن به کنه اصول طب بینا |
ز آل بویه یکی ستوده خصال |
شد ز ماخولیا پریشانحال |
بانگ میزد که:«کم بود در ده |
هیچ گاوی بسان من فربه |
آشپز گر پزد هریسه ز من |
گرددش گنج سیم، کیسه ز من |
زود باشید حلق من ببرید! |
به دکان هریسهپز سپرید! |
صبح تا شام حال او این بود |
با حریفان مقال او این بود |
نگذشتی ز روز و شب دانگی |
که چو گاوان نبودیاش بانگ |
که: «بزودی به کارد یا خنجر |
بکشیدم که میشوم لاغر!» |
تا به جایی رسید کو نه غذا |
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا |
اهل طب راه عجز بسپردند |
استعانت به بوعلی بردند |
گفت: «سویش قدم نهید از راه |
مژدهگویان! که بامداد پگاه |
میرسد بهر کشتنات به شتاب |
دشنه در دست، خواجهی قصاب |
رفت ازین مژده زو گرانیها |
کرد اظهار شادمانیها |
بامدادان که بوعلی برخاست |
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟» |
آمد و خفت در میان سرای |
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!» |
بوعلی دست و پاش سخت ببست |
کارد بر کارد تیز کرد و نشست |
برد قصابوار کف، سویاش |
دید هنجار پشت و پهلویش |
گفت کاین گاو لاغر است هنوز |
مصلحت نیست کشتناش امروز |
چند روزیش بر علف بندید! |
یک زماناش گرسنه مپسندید |
تا چو فربه شود، برانم تیغ |
نبود افسوس ذبح او و، دریغ |
دست و پایش ز بند بگشادند |
خوردنیهاش پیش بنهادند |
هر چه دادندش از غذا و دوا |
همه را خورد بیخلاف و ابا |
تا چو گاوان از آن شود فربه |
شد خود او از خیال گاوی، به! |
به نقل از: