تبیان، دستیار زندگی
غرق خون شد دل و بر لب نفسی بیش نماند/باغ ویران شد و جز خاروخسی بیش نماند/حسرتی شعله به قلبم زد و زین مرغ اسیر/غیر خاکستری اندر قفسی بیش نماند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

گزیده اشعار شفق (2)

بهجتی

غباری در دشت

غرق خون شد دل و بر لب نفسی بیش نماند
باغ ویران شد و جز خاروخسی بیش نماند
حسرتی شعله به قلبم زد و زین مرغ اسیر
غیر خاکستری اندر قفسی بیش نماند
کاروان رفت و از آن قافله ی رفته، به دشت
جز غباری و نوای جرسی بیش نماند
چون رود سیل گل آلود، بماند اثرش
زندگی رفت و از او جز هوسی بیش نماند
گیرم ایام جوانی به محال آید باز
فرصتم کو که مرا جز نفسی بیش نماند
اخگری مانده زمن دار خدایا نگهش
که از این خرمن آتش قبسی بیش نماند
آنچه پیرانه سرم مست کند رحمت تست
که به جز عفو توام ملتمسی بیش نماند
دل چه بندیم به ماندن که در این دیر خراب
یک شبی یا دو شبی هیچکسی بیش نماند

مناجات نیمه شب عشق

رخ تو همدم و همراز، بس مرا
درد غم تو مونس و دمساز، بس مرا
در خلوت شبانه چو فریاد سردهم
مرغ سحر حریف و هم آواز، بس مرا
از مرحمت گرم بپذیری به بندگی
جاوید این شرافت و این ناز بس مرا
مستم کند نوای مناجات نیمه شب
از هر سرود، این شکرین ساز بس مرا
در این محیط سرد که هر دل فسرده است
آتش فروز، عشق سرافراز بس مرا
سیر و صفای باغ گلم نیست آرزو
نازی از آن دو نرگس طناز بس مرا
بی حاصل است عشق تو بنهفتنم ز خلق
اشک غمت خبرکش و غماز بس مرا
خضر طریق، در ره اسرار معرفت
دیوان خواجه حافظ شیراز بس مرا
استاد شعر من نبود غیر شور عشق
نیروی عشق، قافیه پرداز بس مرا


مطالب مرتبط :

 هرچه که بیند دیده... 

 زندگینامه خود نوشت شفق 

شمه ای از خصوصیات اخلاقی شفق

 کتابنامه شفق

گزیده اشعار شفق 1 

اگر میتوانستم دلم را برایت می فرستادم !