در رضای دوست گم کردم رضای خویش را/نم به یم پیوست و کرد افزون بهای خویش را/شستشو دادم سحرها چهره را در موج اشک/یافت جان تیره ام از نو، صفای خویش را...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :
تاریخ : سه شنبه 1387/05/29
گزیده ای از اشعار شفق (1)
ناله بر درگاه دوست
در رضای دوست گم کردم رضای خویش را |
نم به یم پیوست و کرد افزون بهای خویش را |
شستشو دادم سحرها چهره را در موج اشک |
یافت جان تیره ام از نو، صفای خویش را |
خسته شد جانم ز ظلمت ها بتاب ای نور عشق |
تا کنم روشن، شبان دیر پای خویش را |
لذتی از ناله بالاتر نباشد بهر من |
گر توانم بر لب آوردن، نوای خویش را |
جان من می سوزد از داغی نهان، و زموج اشک |
می دهم تخفیف، داغ شعله زای خویش را |
نازم آن دریای رحمت را که ننماید دریغ |
با همه گستاخی از عاصی عطای خویش را |
بر درت یا رب تهیدست آمدم با صد امید |
از کرم دور است راندن بینوای خویش را |
ای پناه بی کسان تنها تویی دمساز من |
گرچه در حقت ز حد بردم جفای خویش را |
تیره روزم، پرتوی بخشایشی سویم فرست |
دردمندم، دار ارزانی شفای خویش را |
در صف اهل نجاتم یا صف اهل عذاب؟ |
وای، حیرانم، ندانم ماجرای خویش را |
لذت سحر
از کف مده فغان شب و خلوت سحر |
شاید رسی به قرب حق از دولت سحر |
چون مرغ شب بنال و ز دل، وای وای کن |
خوش فرصتیست بهر دعا فرصت سحر |
همچون سپیده یافت فروغ و صفا و لطف |
هر کس که گشت همدم و همصحبت سحر |
حالی لذیذتر نبود پیش عاشقان |
از های های گریه ی با حالت سحر |
من عاشق شبم که برابر نمی کنم |
با عمر نوح، یک نفس از لذت سحر |
روح اسیر من سحر آزاد می شود |
زینرو به اشتیاق کشم منت سحر |
شرمنده ام که کرده ام آلوده از گناه |
جانی که بود پاکتر از عصمت سحر |
یا رب ترحمی که ز حسرت گداختم نبود |
چون شمع، سوختم همه در خلوت سحر |
عجب اگر شفق آتش گرفته است |
کو راست شعله ها بدل از حسرت سحر |
یک نم از دریا
ما ز مردان خدا صدق و صفا آموختیم |
رسم رندی را ز عشاق خدا آموختیم |
از خلوص و معرفت و ز آشنایی با خدا |
آنچه داریم از علی مرتضی آموختیم |
شمع آسا سوختن هر شب به خلوتگاه راز |
زان خدایی عارف دردآشنا آموختیم |
لذت شب زنده داری، گریه ی بی اختیار |
ما از آن سرمست صهبای بلا آموختیم |
از علی، بی خویشتن افتاده در محراب شوق |
شیوه ی شبخیزی و رسم دعا آموختیم |
بر زبان تسبیح و بر لب ناله، بر رخساره اشک |
این صفاها از وصی مصطفی آموختیم |
از مناجاتش به نخلستان و از غش کردنش |
راه نجوی با مقام کبریا آموختیم |
زان لبان ناله گر، آرام، در طوفان درد |
نرم نالیدن چو آب چشمه ها آموختیم |
زان نهاده سالها سر بر سر زانوی غم |
سر ایمان، رمز تسلیم و رضا آموختیم |
هم شدیم آتشفشان از آه و هم دریا ز اشک |
جمع این مشکل از آن مشکل گشا آموختیم |
مست شوقیم و خراب از گریه ی شب وین عجب |
یک نم از دریا بود درسی که ما آموختیم |
شاهکار آفرینش
هر کس ترا شناخت غم از جان و سر نداشت |
سر داد و سر ز پای تو یک لحظه برنداشت |
عشق رخت به خرمن عشاق بیقرار |
افروخت آتشی که خموشی دگر نداشت |
داند خدا که شعله ی عشق تو گر نبود |
کانون پر شراره ی هستی شرر نداشت |
ای ماه من زمانه پس از ختم انبیا |
بهتر ز ذات پاک تو دیگر پسر نداشت |
باشد خدا علی و ترا نیز نام اوست |
باغ حیات از تو گلی خوب تر نداشت |
تیغ تو گر نبود شجاعت یتیم بود |
داد تو گر نبود عدالت پدر نداشت |
آغاز عدل از تو و پایان آن به تو |
بود او تنی که بی تو بر اندام سر نداشت |
در کارگاه خلقت اگر گوهرت نبود |
نخل تناور بشریت ثمر نداشت |
تو شاهکار دستگه آفرینشی |
عنوان نامه ی شرف و فضل و بینشی |
مطالب مرتبط :