زمین را به وسیله من پر از عدل و داد کن
از اولین دیدار نرجس و حکیمه خاتون سالها گذشته بود. حکیمه خاتون علاقه عجیبی به نرجس داشت و هر روز به خانه پسر برادرش میرفت تا نرجس را ببیند و احوال او را بپرسد.
روزی از روزها، مثل همیشه، حکیمه به خانه امام حسن عسکری رفت. احوالش را پرسید و چند دقیقهای کنار پسر برادرش نشست و به چهره او نگاه کرد. حکیمه خاتون هر وقت دلش برای برادرش امام هادی علیه السلام تنگ میشد، به چهره پسر او نگاه میکرد. حکیمه خاتون نشسته بود و چشم به چهره امام داشت. آهی کشید و آهسته گفت: «عمه جان! دعا میکنم که خداوند، هر چه زودتر وعدهاش را عملی کند و فرزندی پاکیزه به شما عطا فرماید.»
امام لبخندی زد و گفت: «دعایت پذیرفته شده است عمه جان! فرزندی که دعا میکنی خداوند به من عطا فرماید، به زودی در این خانه متولد خواهد شد.»
حکیمه خاتون خوشحال شد. چند دقیقه دیگر هم کنار پسر برادرش نشست و از اینجا و آنجا گفت. بعد بلند شد و پیش نرجس رفت. تا نزدیک غروب در کنار نرجس ماند. بعد وسایلش را جمع کرد تا به خانه خودش برگردد. در این لحظه امام حسن عسکری رو به عمهاش گفت: «عمه جان! امشب پیش ما بمان!»
حکیمه پرسید: «برای چه؟»
امام با همان چهره خندان گفت: «زیرا فرزند عزیزی که منتظرش بودیم، به زودی متولد خواهد شد.»
حکیمه خاتون که تعجبش بیشتر شده بود، پرسید: «همین امشب؟!»
- بله، همین امشب!
- مولای من! این فرزند از چه کسی متولد خواهد شد؟
- از نرجس
- ولی نرجس که علامت و نشانه ای از بارداری ندارد!»
- عجله نکن عمه جان! نشانههای بارداری نرجس، همین امشب آشکار خواهد شد. تولد مهدی موعود، مثل تولد موسی پیامبر، پنهانی خواهد بود.
حکیمه خاتون دستور برادرزادهاش را اطاعت کرد و آن شب را در خانه او ماند. حکیمه عادت داشت که شب را به عبادت بگذراند. آن شب هم مشغول نماز و دعا شد و خوابید. نیمههای شب بود که بلند شد و به حیاط رفت تا وضو بگیرد. در دلش گفت: «آیا هنوز آن لحظه نرسیده که وعده امام عملی شود؟!»
وضو گرفت و به اتاق برگشت. همان لحظه نرجس هم بیدار شد. حکیمه خاتون دید که حال نرجس دگرگون شده است. جلو دوید و نرجس را در بغل گرفت و پرسید: «چه شده؟»
نرجس گفت: «نشانههایی که مولایم گفته بود، ظاهر شد.»
حکیمه نگاه کرد. نرجس درست مثل زنان نه ماهه حامله بود و کودکی در شکم داشت. در همین لحظه صدای کودکانهای شنیده شد: «عمه جان سلام!»
حکیمه خاتون از شنیدن صدای کودک، غرق تعجب و حیرت شد. امام حسن عسکری از اتاق دیگر صدا زد:«عمه جان تعجب نکن و ترس به دلت راه نده. خداوند زبان نوزادهای کوچک را با حکمت خودش باز میکند.»
حکیمه خاتون با شنیدن این حرف شروع کرد به خواندن سوره «انا انزلنا...».
ناگهان پردهای از نور بین او و نرجس کشیده شد و حکیمه خاتون دیگر نتوانست نرجس را ببیند.
حکیمه خاتون از اتاق بیرون دوید تا این خبر را به امام برساند. امام لبخندی زد و فرمود: «عمه جان! به اتاق برگرد. نرجس را در جای خود خواهی دید!»
حکیمه به اتاق برگشت پرده نور از میان رفته بود. نرجس در جای خودش نشسته بود و از وجودش نوری خیره کننده به اطراف میتابید و در دامنش کودکی بود.
با آمدن حکیمه به اتاق، کودک از دامن مادرش پایین آمد و روی زمین نشست. بعد رو به قبله کرد و به سجده افتاد. چند لحظهای به حالت سجده ماند. بعد نشست و انگشتش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: «اشهد ان لااله الا الله و انَّ جَدّی رسولالله و انّ ابی امیرالمومنین.»
شهادت میدهم که معبودی جز خدای یکتا نیست و شهادت میدهم که جدم محمد فرستاده خداست و پدرم امیرمومنان است.
بعد یکیک امامها را اسم برد و بر امامت آنها شهادت داد تا به نام خودش رسید. در این لحظه گفت: «پروردگارا! وعدهات را درباره من عملی کن و کار مرا به سرانجام برسان. در این راه گامهای مرا استوار و محکم بدار و زمین را به وسیله من از عدل و داد پر کن.»
برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم، با تصرف
*********************
مطالب مرتبط
زندگی نامه امام حسن عسکری(علیه السلام)
کلمات قصار از امام حسن عسکری (علیه السلام)
آماده سازی شیعیان برای دوران غیبت
توحید از دیدگاه امام حسن عسکری (علیه السلام)