تبیان، دستیار زندگی
احسان با ناراحتی بلند شد و گفت من دیگه نیستم. آخه این خیلی کمه. بیینید بذارین من از داداشم یه خورده پول بگیرم. اون امسال دیگه
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

مهربانه(2) !

چراغانی

احسان با ناراحتی بلند شد و گفت من دیگه نیستم. آخه این خیلی کمه. بیینید بذارین من از داداشم یه خورده پول بگیرم. اون امسال دیگه رفته سوم راهنمایی و پول بیشتری از بابام می گیره. امید گفت ببینید ما به هم قول داده بودیم فقط رو پول توجیبیمون حساب کنیم.

پارسا با جدیت گفت: فکر کنین اگه ما خیلی هم پول داشتیم، مثلاً صدهزارتومن، تازه باز هم تو فکر بیشتر بودیم. اما الان باید بشینیم و با همدیگه فکر کنیم که با این پول ها بهترین کار ممکن چیه.

- هادی از اون گوشه گفت چطوره با پولهامون یه جعبه شیرینی بخریم و تو محله پخش کنیم؟

- احسان که هنوز ناراحتیش تموم نشده بود، گفت: آخه بگو ببینم با این پول چندتا دونه شیرینی میشه خرید؟

هادی شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: م م م نمی دونم! 20تا دونه که می شه!

- امید گفت: بچه ها بیاین بجای شیرینی شکلات بدیم.

- یکی دیگه گفت فهمیدم هر کدوم ما توی آپارتمان هامون 3 یا 6، 7 تا همسایه داریم، به هر خانواده یه کارت تبریک بدیم. چطوره؟

ادامه دارد . . .

ایمان ناجی