تبیان، دستیار زندگی
یکی از فرماندهان عراقی که از خرمشهر جان سالم به در برده بود در خاطراتش می‌نویسد: «در روز 26/5، تمام تیپ‌هایی که سالم مانده بودند. عقب‌نشینی کردند. روز بسیار بدی بود، چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد، اما به من و سرهنگ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

واکنش صدام در از دست دادن خرمشهر

صدام

یکی از فرماندهان عراقی که از خرمشهر جان سالم به در برده بود در خاطراتش می‌نویسد: «در روز 26/5، تمام تیپ‌هایی که سالم مانده بودند. عقب‌نشینی کردند. روز بسیار بدی بود، چون فرماندهی نظامی دستور اعدام تعداد زیادی از افسران را صادر کرد، اما به من و سرهنگ احمد زیدان نشان شجاعت اعطا کردند. سرهنگ احمد به دلیل زخمی شدن با عصا راه می‌رفت...

هنگام توزیع نشان شجاعت، صدام گفت: من از مقاومت شما در خرمشهر راضی نیستم. این نشان‌ها برای سرپوش گذاشتن به تلفات ما در مقابل افکار عمومی است. کاش کشته می‌شدید و عقب‌نشینی نمی‌کردید.

او خشمگین به ما نگاه می‌کرد. بعد به طرفمان تف انداخت و گفت: چهره ما و چهره تاریخ را سیاه کردید. چرا از سلاح‌های شیمیایی استفاده نکردید؟ من آرام نمی‌شوم تا روزی که سرهای شما را زیر چرخ تانک‌ها ببینم.

صدام حرف‌های زیادی زد که همه آنها را نمی‌توانم بازگو کنم. در این هنگام، به سنگدلی صدام پی بردم. شاید در آن زمان خواست خدا همراه ما بود که توانستیم از چنگ صدام نجات پیدا کنیم. چرا که او به حدی ناراحت و عصبی بود که لیوان آبی را که در دستش بود، بر زمین کوبید و ذرات خرده شده لیوان را به سمت ما پاشید. سپس یکی از لیوان‌های مقابل خود را روی میز کوبید که خرده‌های آن در سالن پخش شد. بعد فریاد زد: ای وای، خرمشهر از دست رفت! دیگر چطور می‌توانیم آن را پس بگیریم؟ در این موقع سرتیپ ستاد ساجت‌الدیمی برخاست و گفت: ببخشید قربان...

صدام خشمگین به او نگاه کرد و گفت: خفه شو احمق ترسو! همه‌تان ترسویید و باید اعدام شوید!

من خود را برای مرگ آماده کردم و در دل گفتم: ای کامل، ای پسر جابر، امشب خواهی مرد و جسدت هم گم و گور خواهد شد.

صدام فریاد زد: «چرا به آنها شیمیایی نزدید؟» یکی از افسران گفت: «قربان، در این صورت، سلاح شیمیایی بر سربازان خودمان هم اثر می‌کرد، چون ما نزدیک دشمن بودیم.» صدام فریاد زد: «به درک! آیا خرمشهر مهم‌تر بود یا جان سربازان، ای مردک پست؟» او یکسره دشنام می‌داد؛ آنقدر که به این نتیجه رسیدم این مرد بویی از آدمیت نبرده است. وقتی سرتیپ ستاد نبیل الربیعی شروع به صحبت کرد، فکر کردم صدام او را می‌بخشد؛ اما تا صبحت‌های او تمام شد، صدام کفش خود را در آورد و به طرف او پرتاب کرد. کفش او میان افسران رفت. محافظان بعدا کفش را به صدام برگرداندند.

او در پایان سخنانش گفت: «من در مقابل خود مرد نمی‌بینم، به خدا قسم که همه‌تان از زن کمترید. زن‌های عراقی از شما برترند.» باز به صورت ما تف انداخت و رفت. محافظانش شروع کردند ما را با چوب زدن؛ این در حالی بود که افسران عالی‌رتبه گریه می‌کردند و می‌گفتند: «زنده باد صدام!»

منبع:فرهنگ ایثار