خواستگاری دختر قیصر روم
قسمت دوم
در قسمت قبل خواندیم که دختر قیصر روم (ملیکه) خوابی را که دیده بود، برای بُشر تعریف کرد، حالا در ادامه داستان می خوانیم:
بدنم داغ شده بود و شادی در صورتم موج میزد. دیگر از آن همه غم و ناراحتی خبری نبود. حالا مانده بودم که چطور این خواب را به پدربزرگ بگویم. میترسیدم باور نکند. برای همین این راز را با هیچکس نگفتم و منتظر سرنوشت خود ماندم.
هر روز که میگذشت، بیشتر دلم میخواست مولایم را ببینم. این شد که بعد از مدتی، صبر و تحملم تمام شد و دوباره بیمار شدم. دیگر از خواب و خوراک افتاده بودم. پدر بزرگم برایم طبیب آورد اما دردم درمان نشد. درد من درد فراق و جدایی بود. مدتها گذشت و هیچ طبیبی نتوانست دردم را درمان کند. همیشه تنها در اتاقم مینشستم و به خوابی که دیده بودم فکر میکردم. در همین روزها بود که پدربزرگم برای جنگ از شهر بیرون رفت. جنگ علیه مسلمانها بود. این جنگ مدتی طول کشید. من میدانستم که پدربزرگم برای جنگ با پیروان محمد بیرون رفته است. همان پیامبری که او را در خواب دیده بودم همان پیامبری که مسیح او را آخرین پیامبر خدا معرفی کرده بود.
سرانجام پدربزرگ از جنگ برگشت و به دیدن من آمد. کنارم نشست و با مهربانی حالم را پرسید. از دیدن چهره رنجورم ناراحت شد و پرسید: «چه میخواهی دخترم؟ آیا چیزی از من نمیخواهی؟» کمی فکر کردم. دلم میخواست اسیرهایی که در جنگ گرفتار شده بودند، آزاد شوند. به پدربزرگ گفتم: «اگر میشود، اسیرهای مسلمان را آزاد کنید، شاید عیسی مسیح و مریم مقدس درد مرا شفا دهند.»
پدربزرگ چند لحظهای با تعجب به من چشم دوخت و بعد گفت: «باشد، دستور میدهم آزادشان کنند.» همان روز دستور آزادی اسیرها داده شد.
فردای آن روز حال من بهتر شد.
از این واقعه مدتی گذشت، تا اینکه یک شب دوباره خوابی دیدم. در عالم خواب دیدم که قصر پدربزرگ غرق نور است. ناگهان درهای محراب، جایی که من در آن نماز میخواندم باز شد و مریم مقدس به درون آمد. نزدیک من که رسید، مرا در آغوش گرفت. بعد تاجی از گل بر سرم گذاشت و مرا همراه خود به تالار بزرگ برد. در آنجا بانویی نورانی نشسته بود که مریم مقدس با دیدن او به طرفش رفت و او را در بغل گرفت و چهرهاش را بوسید. بعد رو به من گفت: «ای ملیکه، این بانو، حضرت فاطمه است. دختر آخرین پیامبر خدا و مادر مردی که همسر توست.»
من خوشحال شدم. دامن آن بانو را گرفتم و با گلایه گفتم: «ای بانو! فرزند تو حسن، مرا شیفته خود کرده است، اما به دیدارم نمیآید و من از شدت دوری او بیمار شدهام.»
ادامه دارد ...
برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم
*********************
مطالب مرتبط
زندگی نامه امام حسن عسکری(علیه السلام)
کلمات قصار از امام حسن عسکری (علیه السلام)
آماده سازی شیعیان برای دوران غیبت
توحید از دیدگاه امام حسن عسکری (علیه السلام)