تبیان، دستیار زندگی
از آخرهای زمستان به این طرف عروس- توكا در قفس بود. قفس از چوب بود ومیله های نازكی از آهن داشت. صاحب قفس از لای این میله ها به توكا آب و دانه می داد و خوشحالیش این بود كه توكا در بهار برایش آواز می خواند...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

توكایی در قفس

تبال و پر

داستانی از نیما یوشیج

از آخرهای زمستان به این طرف عروس- توكا در قفس بود. قفس از چوب بود ومیله های نازكی از آهن داشت. صاحب قفس از لای این میله ها به توكا آب و دانه می داد و خوشحالیش این بود كه توكا در بهار برایش آواز می خواند. صبح ها كه سر كار می رفت قفس توكا را هم با خودش می برد و آن را به شاخه یك درخت آویزان می كرد و بعد دنبال كارش می رفت. صاحب قفس ظهر پیش توكا می آمد و از دانه های برنج ناهارش به او می داد و می گفت: ؛ بخوان؛. توكا هم برای او می خواند. آنقدر می خواند تا او ناهارش را می خورد.

اما توكا دلگیر بود. خسته می شد. خوشش نمی آمد كه آوازش اینجور بیخود حرام می شود. بدتر از همه اینكه در قفس بود. زمستان هم كه برای او فصل كار و جنبش نیست برایش به اندازه دو سه زمستان طول كشیده بود. حالا كه دیگر بهار است از آن هم طولانی تر خواهد بود.

توكا می گفت چرا او باید در قفس بماند و مثل توكاهای دیگر آزاد نباشد. زندگی او كور و خفه بود. در میان قفس هیچ جا را نمی دیدو از میان میله ها هر جا را كه می شد دید آنقدر می دید كه از تكرار آن خسته می شد حس می كرد با وجود آب و دانه فراوان روز به روز ناتوان تر می شود و به جای آن میل به آزادی در او قوت می گیرد.

زندگی بدون آزادی برای او معنایی نداشت.

توكا یك روز به صاحب قفس گفت:؛ من و شما هر دو جوان هستیم. نگذارید من اینطور محروم باشم

-چه كار كنم؟

-مرا آزاد كنید

صاحب قفس خندید . گفت آنها كه اسیرند باید این را بگویند. اما بیچاره آب و دانه ای كه اینجا هست بیرون گیر نمی آید.

توكا گفت :؛هر قدر هم گرسنگی باشد در آزادی لذتی هست كه به گرسنگی و سختی هایش می ارزد.

مرد گفت :؛اینها حرف است. درهمین قفس شمرده شمرده راه برو اما بلند بلند آواز بخوان . آنقدر هم حرف نزن و شكایت نكن. بعد ها عادت می كنی.

توكا گفت: من خواندنم نمی آید. از تمام لذت های زندگی محروم شده ام. خوردن و خوابیدن برای من زندگی نیست. وقتی پرنده نتواند هر قدر دلش می خواهد پرواز كند خواندن هم یادش می رود.

صاحب قفس گفت:ا ین هم یادت باشد كه توكایی را كه نمی خواند لای پلو می گذارند و بعد راهش را كشید و رفت.

توكا این حرف را كه شنید ترسید. اما صاحب قفس رفته بودو جواب گفتن فایده ای نداشت.

توكا با خودش گفت: حرف زدن با این جوان فایده ای ندارد. من باید در تلاش خودم باشم. اینجور زندگی اصلا نباشد بهتر است. آنهم جالا كه بهار آمده است. به من می گویند عروس توكا. من از توكاهای كوهی هستم نه از این توكاهای باغ كه تا زمستان آمد دسته جمعی كنار خانه آدمها می روند و پا به تله می دهند.

در همین وقت چشمش به دسته ای از توكاها افتاد كه ار روی درخت میمرز(درختی جنگلی)ی پایین آمدند و روی چمن سبز نشستند وبه جست و خیز مشغول شدند. بعد هم صدای جند توكای كوهی را شنید كه بالای سرش پرواز می كردند.

با خودش گفت :ییلاقیها به قشلاق می روند و قشلاقیها جا عوض می كنند. حتی توكاهای باغ از یك جا ماندن خسته شده اند . وای به حال من.

پرنده

توكا در این فكر بود كه دید غاز بزرگی دارد سنگین سنگین روی چمن ها راه می رود. توكا گفت غصه خوردن كه فایده ای ندارد . لااقل با این حیوان ها حرف بزنم ببینم چه می شود. این بود كه گفت:

" سلام آقای غاز. از بس روی بنفشه های خودرو قدم زده اید پاهایتان بنفش شده است."

غاز كه همان پایین بدن سنگینش را غل غل تكان می داد ایستاد و پرسید "كی هستی...كجایی؟"

توكا گفت:"منم. عروس توكا".

غاز گفت:"خب . بیا جلو"

توكا گفت:"مگر نمی بینی من توی قفسم. حوصله ام سررفته. می خواهم با شما حرف بزنم. "

غاز سفید شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"رفقای شما همه از اینجا رفته اند. مگر نمی دانی كه بهار شده است. فقط تنبلهایشان مانده اند. مثل این توكاهای باغ"

عروس توكا گفت: "می دانم. من الآن بیشتر از همه وقت می فهمم كه بهار آمده است. اما آخر من توی قفسم."

غاز گفت:" خب. برای خوانندگیتان است كه آنقدر زجر می بینید. پس چرا ما را درقفس نمی اندازند؟"

عروس توكا خواست حرفی بزند. اما غاز سلانه سلانه راهش را پیش كشید و رفت. عروس توكا حیلی افسوس خورد كه چرا با غاز حرف زده است. سرش را لای پرش برد تاشاید كمی چرت بزند.

در همین وقت سرشاخه های شمشاد ها تكان خوردند و برگهای خشك روی زمین خش خش به صدا درآمدند. توكا خیال كرد خرگوشی گذرش آن پایین افتاده اما همین كه سرش را بلند كرد چشمش به یك شوكای(شوكا: گوزن) شسته رفته افتاد كه با احتیاط اما خوشحال و گردن كشیده خودش را به اینجا رسانده بود.

توكا با خودش گفت :ببین آزادی چطور هر جانداری را رو می آورد و به او جرئت می دهد؟ یك شوكای جوان چرا كنان تا نزدیك آبادی می آید بی خیال از اینكه شكارچیها به سرش بریزند. خوشا به حالشان قوت قلب دارند.

توكا با صدای بلند گفت: "خوش به حال شما آقای شوكا".

شوكا تا اسم خودش را شنید ایستاد و سرش را بالا گرفت و با چشمهای درشتش توكا را در قفس دید و از حرف توكا چیزی نفهمید فقط فكر كرد این بیچاره در چه جای تنگی منزل دارد.

توكا گفت :"مرا توی این قفس انداخته اند كه برایشان آواز بخوانم! آقای شوكا شما كه حیوان باهوشی هستید كاش كاری می كردید كه گره این قفل باز می شد. "

شوكای جوان سر تكان داد و با بو كشیدن چند بوته فكرش را جمع و جور كرد و گفت: "توكا هوش تنها كافی نیست. وسیله لازم است. سمهای نازك من گره كار ترا باز نمی كند. باز هم فكر كن ببین چقدر توانایی داری."

توكا آه كشید . گفت:"می دانم. این را هم می دانم كه دیگر نمی توانم در این قفس زندگی كنم. اگر توانستم خودم را از این قفس خلاص كنم می دانم چطور با او خداحافظی كنم و به توكاهای چشم و گوش بسته كه به هوای دانه به دام می افتند چه بگویم."

با شنیدن صدای توكا چند پرنده هم آمدند و روی شاخه های همان درخت نشستند و حرف های تو كا را كه شنیدند به علامت تصدیق سر تكان دادند. یك داركوب تند و تند نوكش را به درخت زد و صدای او در جنگل پیچید.

پرنده

همین كه دو رو بر درخت شلوغ شد شوكا به توكا گفت:"دیگر وقت رفتن من است. امیدوارم خودت راه نجات خودت را پیدا كنی."

این را كه گفت سم های بلندش را به زمین كشید و دور شد.

وقتی شوكا رفت توكا تا آنجا كه كه می شد از قفس دور شدنش را تماشا كرد و باز چشمش را به دور و بر چرخاند. سرتاپای او چشم و گوش شده بود. توكا نفهمید چقدر به انتظار ماند تااین كه چشمش به گاو درشتی افتاد كه داشت از كنار درخت می گذشت. توكا با صدای بلند گفت:"گاو جان جلوتر بیایید. چه خوب شد كه رسیدید. گره كار من با این قد بلند شما باز شدنی است. گوش می كنید ؟لطف كنید و با دندانهایتان گره در این قفس را باز كنید."

اما گاو درشت اصلا چیزی نشنید یا اگر شنید خودش را به نشنیدن زد و همینطور كه علف سبزی را می جوید راهش را ادامه داد و رفت.

توكا فكر كرد :"قد بلند داشتن فایده ای ندارد. كسی كه به دیگری كمك می كند باید فكرش بلند باشد" و بعد از بس دلش گرفته بود شروع كرد به خواندن. پرنده هایی كه روی درخت جمع شده بودند با شنیدن صدای توكا آنقدر دلشان گرفت كه دیگر نتوانستند بمانند و گوش بدهند و پر كشیدند و رفتند.

توكا همینطور كه داشت می خواند چشمش به مارمولك سبزی افتاد كه داشت برای آفتاب خوری می رفت.

توكا فكر كرد :"این مارمولك با این چالاكی كه دارد هم روی زمین راه می رود و هم از درخت ها بالا می رود اگر دست به كار شود خوب است. "

توكا خواندن را كنار گذاشت و باهمان صدای غمگین گفت :"مارمولك جوان... جوانی توانایی است. همه چیز از جوانی ریشه می گیرد. در جوانی باید عادت كرد كه به هر جانداری كمك كرد."

مارمولك سبز كه گوش تیز كرده بود گفت:" اینها درست. اما اول بگو آن بالا چكار می كنی؟ "

عروس توكا فكر كرد :"این چه حیوان كم هوشی است. "

بعد گقت: "مرا اینجا زندانی كرده اند. انداخته اند اینجا كه همیشه دم دستشان باشم و هر وقت دلشان خواست برایشان بخوانم. می گویند صدای من دل می برد. آدم ها را به یاد كوه و دریا و چه چیزهای دیگر می اندازد. گناه من صدای من است و خواندن من. اگر این را گناه نمی دانید به من كمك كنید. شما بیایید بالا . من به شما می گویم چه كار كنید. "

مارمولك سبز گفت: "من از این حرف ها سر در نمی آورم. از بس جای نمناك خوابیده ام سرم درد می كند. من می روم آفتاب خوری... "

و راهش را كشید و لای سبزه ها و برگ ها از چشم توكا دور شد.

عروس توكا هنوز از فكر این بی خیالی مارمولك سبز بیرون نیامده بود كه صدای یك جفت توكای كوهی را از شاخه های بالای درخت شنید. توكا ها به شنیدن صدای این همجنس خودشان راهشان را كج كرده بودند و آمده بودند روی درخت نشسته بودند. همین كه دانستند عروس توكا توی قفس است دلشان گرفت و با هم حرف زدند:

"پس عروس توكا هم به هوای آب و دانه به دام افتاده است؟"

_"ما رو باش كه خیال می كردیم از ما قهر كرده رفته به جنگل دیگه."

عروس توكا از این حرف زیر و رو شد. خودش را محكم به دیواره قفس كوبید و به حرف آمد. با صدایی كه مثل گریه بود گفت:

"هم زبان های من. دوست های من. من چرا باید قهر كرده باشم ؟اگر هم قهر كنم چرا باید به جنگل دیگری بروم؟اما آب و دانه را كه می گویید راست است. به هوای آب و دانه آسوده رفتم و به این قفس افتادم. اما از آن به بعد آب و دانه دیگر به دهان من مزه ندارد. خوشا گرسنگی در آزادی . خوشا تشنگی در كوه. "

پرنده

یكی از توكاهای روی درخت گفت:"حرف های شما درست است. ولی با حرف بار به منزل نمی رسد. خودت به قفس افتاده ای. خودت هم باید راه بیرون آمدنش را پیدا كنی. "

توكای دیگر گفت: "عروس توكا ما را ببخش. هر بلایی سر هر جاندار می آید از بی فكری اوست. ما دیگر باید راه بیفتیم. ما از دیگران عقب افتاده ایم . حالا باید سر كوه ها باشیم. اگر هم پیش تو بمانیم از ما كاری ساخته نیست. حودت باید راه خلاصت را پیدا كنی.نگاه به میله و قفل و قلاب نباید كرد. من خودم یك وقت در قفس بودم.میله ها باز شدنی هستند. ببین می توانی میله ها را باز كنی؟امیدواریم این دفعه تو پیش ما بیایی. "

تو كاها این را كه گفتند پر كشیدند و به طرف كوه های بلند رفتند

عروس توكا تا آنجا كه می شد از لای میله های ققس بیرون را دید . دور شدن توكا ها را تماشا كرد و و قتی كه دیگر چیزی به چشمش نیامد از خشم چند بار سرش را به میله های قفس كوبید.

عروس توكا چشم هایش را بست و با خودش گفت:

"از وقتی من توی این قفس افتا ده ام آفتاب چند بار در آمده است ؟چند بار شب روز و روز شب شده است؟ من الآن باید سر كوه ها باشم. اینجا چكار می كنم؟ چه روزگاری است. هیچ جانداری اگر می تواند یا نمی تواند به جاندار دیگر كمك نمی كند. اگر خیلی كار كنند به حال آنهایی كه گرفتارند دلسوزی می كنند. هر جانداری به درد خودش بند است. من باید خودم به فكر خودم باشم. "

چشم هایش را كه بسته بود باز كرد. بال هایش را تكان داد. به نظرش آمد از خواب سنگینی بیدار شده. مثل این بود كه درختها و سبزه ها و سنگ ها و همه چیز عوض شده بود. اما این نبود. حقیقت این بود كه او خودش عوض شده بود. صدایی كه از تمام وجودش بر می خاست در سرش می پیچید كه :

"تكان بخور.باید بجنبی. تو زنده هستی. تن زنده جنبش لازم دارد. چرا نتوانی؟خرده خرده توانایی یك وقت توانایی درست و حسابی می شود. هیچ چیز اولش بزرگ نیست."

تنش را راست كرد.

تمام وجودش به فرمان او درآمده بود.

نیروی هر جانداری كه پیش از این انتظار كمكی از آنها راشت در خود او جمع آمده بودند و همه به او می گفتند:

"زود باش. امتحان كن"

عروس توكا اول سرش را از لای دو میله درشت بیرون برد. برگشت. جست و جویی كرد و سراغ میله های نازك تر رفت. باز هم سرش را بیرون برد . تا شانه هایش بیرون از قفس بود. تا به امروز این همه زور و توانایی در خود سراغ نداشت. تمام تن او زور و توانایی بود. انگار تمام توكا ها ..تمام جاندار ها به یاریش آمده بودند.

میله ها آرام آرام كنار می رفت.

رنجی كه می برد برایش گوارا بود. تمام تنش می جنبید. در گردش چشم های او هم شتابی برای رهایی حس می شد.

میله ها آرام آرام كنار می رفت.

او به چشم خود می دید كه تمام تنش را از قفس بیرون كشیده و به سوی كوه ها پرواز می كند و خود را به توكاهای دیگر می رساند.

میله ها آرام آرام كنار می رفت.

وقتی صاحب قفس آمد و قفس را خالی دید ماتش برد. بیشتر تعجب كرد كه قفل و گرهی را كه خود برآن بسته بود دست نخورده دید.

عروس توكا از بالای درخت اوجا (اوجا:درختی جنگلی) نگاه می كرد. خودش را كه خوب برای پرواز آماده كرد صدا زد:

"روز شما بخیر آقای عزیز. من از شما دلتنگی ندارم. همه تقصیر ها به گردن خودم است كه حرص آب و دانه چشمم را بست و گول دام شما را خوردم. حرص آب و دانه خیلی چشم ها را می بندد. بعد از این سعی كنید خودتان بخوانید و محتاج خواندن توكا

نباشید. "

صاحب قفس گفت:"نه ..نه..بیایید پایین. آواز بخوانید...."

اما عروس توكا بقیه حرف های او را نشنید. از روی درخت پرید و به سمت كوه ها پرواز كرد...

قفس