طعم شیرین رشد
دوست داشتم همیشه سر گروه باشم. همه بچه ها دوستم داشته باشند و هر حرفی می زنم همه شان اطاعت کنند. تا حدی هم در کارم موفق بودم. هر وقت قرار بود کاری انجام بدهم چشم های بچه ها متوجه من می شد. یک نفر می پرسید: مرتضی! تو چی می گی؟ من هم با غرور می گفتم که باید چکار کرد. دوست نداشتم کسی از کارم ایراد بگیرد. اغلب همه چیز درست از آب در می آمد تا این که دیروز، با صدای برخورد یک سنگ ریزه به شیشه اتاقم از خواب بیدار شدم. از پنجره بیرون را نگاه کردم، مراد بود. بیرون که رفتم مراد گفت که مشکلی پیش آمده و همه منتظر من اند. قضیه از این قرار بود که چند روز پیش من و حمید دعوایمان شد. با وجود این که من مقصر بودم اما حمید جلو آمد و عذرخواهی کرد. من اعتنایی نکردم، دوست داشتم آشتی کنم ولی این کار را نکردم. حمید پسر بسیار خوبی بود و بچه ها واقعاً دوستش داشتند. مراد گفت: همان روز منصور قضیه را به بقیه ی بچه ها می گوید، امیر هم برای این که صلح را برقرار کند تصمیم می گیرد کتاب داستان تو را که دستش امانت بوده به حمید بدهد که پایش سر می خورد و با سر می رود تو دیوار. سرش می شکند و کتاب هم در جوی آب کثیف می شود. دوباره بیژن کتاب را از امیر می گیرد و به حمید می دهد و می گوید که این را مرتضی برای تو فرستاده. از آن طرف یک نفر رفته به حمید گفته که مرتضی می خواهد کتک کاری راه بیندازد. خلاصه باید می دیدید.
به خیابان که رسیدیم به محض دیدن بچه ها شروع کردم به غرولند: امیر! عجب آدم دست و پا چلفتی هستی. منصور تو که دهن لق نبودی. بیژن تو چرا...
خلاصه از هر کسی ایرادی گرفتم. غافل از اینکه در فکر بچه ها چه می گذرد. همه ی آنها با ناراحتی به من نگاه می کردند. امیر گفت: اگر آن روز تو غرور بیجا نشان نمی دادی الان مجبور نبودی جواب محبت دوستانت را این طوری بدهی. مراد گفت: مرتضی درسته که تو سر گروهی. ولی این دلیل نمی شود که فکر کنی همه کارهایت درست است. بیژن گفت: تو همیشه از ما ایرادهایی می گیری که خودت هم انجام شان می دهی. خودت می گویی آدم نباید کینه ای باشد اما حالا کینه ای شده ای. ببین مرتضی! موقعی حرفت خریدار دارد که خودت هم به آن عمل کنی. منصور گفت: وقتی تو از ما انتقاد می کنی می پذیریم. خوب! انتظار داریم تو هم انتقاد ما را قبول کنی. مراد گفت: دعوا را تو شروع کردی باید خودت هم تمامش کنی. ما هم کمکت می کنیم. خجالت کشیدم چون آنها درست می گفتند ولی به روی خودم نیاوردم با عصبانیت سر بچه ها داد زدم و چیزهایی را که به من نسبت می دادند رد کردم. آنها هم از اطرافم پراکنده شدند. هر چه صدایشان کردم اعتنایی نکردند. به خانه برگشتم. در راه یاد حرف پدر بزرگم افتادم که می گفت: همه ی ما ممکن است اشتباه کنیم ولی وقتی یک دوست واقعی ما را از اشتباهمان آگاه می سازد باید بپذیریم و از اشتباهمان درس بگیریم. خواستم برگردم ولی نتوانستم. یعنی غرورم اجازه نداد. از دیروز تنها مانده ام. راستش را بخواهید بچه ها درست می گفتند. من از همه انتقاد می کنم و گاهی ایراد می گیرم ولی انتقاد کسی از خودم را نمی پذیرم. باید کمی فکر کنم.
بچه ها گوشه ای نشسته اند. بی حوصله و پکر. انگار خنکی عصر هم آنها را سر حال نیاورده. توپ منصور زیر پایش بی کار مانده. جلو می روم و می گویم: هی بچه ها! می دونید؟ خوشحالم از این که دوستان خوب و باصفایی مثل شما دارم. رویم نمی شود واضح بگویم حق با شماست. بنابراین توپ را از پای منصور بیرون می کشم و چند تا رو پایی می زنم و می گویم: فکر کنم بدانم چطور می شود مشکل را حل کرد. بچه ها با تردید و تعجب به من نگاه می کنند. نقشه ام را می گویم و در ضمن گفتن به آنها می فهمانم که حرف هایشان درست بود.
جلو در خانه حمید که می رسیم با اطمینان زنگ را می زنم. در دست همه ی بچه ها یک بستنی هست ولی من دو تا دارم. حمید در را باز می کند. یک بستنی تعارفش می کنم و با لبخند می گویم: می خواهیم برویم گل کوچک بازی کنیم، می آیی؟ بستنی را می گیرد و با خوشحالی می گوید: آره، چرا که نه. دستم را روی شانه اش می گذارم و همراه با تمام بچه ها به طرف محل بازی می رویم. خوشحالم از این که دوباره جایی در دل بچه ها پیدا کردم. در وجود هر کدام از دوستانم طعم بزرگواری و فهمیدگی موج می زند و در دستشان خنکی و دل چسبی بستنی.
فرشته اصلانی
*********************
مطالب مرتبط
ماهی ها حوضشان خالی است ......