تبیان، دستیار زندگی
روزی بود و روزگاری بود. شهری بود به نام مدینه. شهر مدینه شهر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بود. پر از باغ های زیبا بود. روزی از روزها گذر کاروانی به مدینه افتاد. این کاروان از جنگ با ایران برگشته بود. شترهایش خسته بودند و افراد کاروانش خسته تر
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

عزیز کاروان

حضرت سجاد علیه السلام

روزی بود و روزگاری بود.

شهری بود به نام مدینه. شهر مدینه شهر پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) بود. پر از باغ های زیبا بود.

روزی از روزها گذر کاروانی به مدینه افتاد. این کاروان از جنگ با ایران برگشته بود. شترهایش خسته بودند و افراد کاروانش خسته تر.

آنها از راه خیلی دوری آمده بودند. پدرها و برادرهایشان در جنگ شکست خورده یا اسیر شده بودند.

رسم آن زمان این بود که هر طرف پیروز می شد، اسیرهایش را به شهر می آورد و به عنوان برده و غلام می فروخت.

در میان کاروان، زنی بود به نام شهربانو. شهربانو دختر شاه ایران بود.

اما حالا اسیر سپاه مسلمانان شده بود. شهربانو می دانست که وقتی به شهر برسند، فروخته خواهد شد؛ برای همین نگران و ناراحت بود.

وقتی از دور شاخه نخل های مدینه پیدا شد، سواران شادی کردند، اما اسیران غمگین تر شدند.

شهربانو، از دور سیاهی نخل ها و خانه ها را دید و ناگهان به یاد خوابی افتاد که چند شب پیش دیده بود.

او در خواب دیده بود که بانویی نورانی به او گفته بود: ای شهربانو! چیزی نمی گذرد که لشکریان خلیفه بر سپاه پدرت پیروز می شوند و تو اسیر دست آن ها می شوی. ترس به دلت راه نده، زیرا که در مدینه، تو فرزند عزیز من حسین را می بینی. او تو را به همسری خود انتخاب می کند. بدان که خداوند بزرگ تو را برای او حفظ خواهد کرد.

با به یاد آوردن آن خواب، شهربانو آرام گرفت. در دلش آرزو کرد که ای کاش در بیداری هم آن بانو را ببیند و از او کمک بخواهد.

هرچه بیشتر به مدینه نزدیک می شدند، شهربانو، بیشتر حضور آن بانوی مقدس را احساس می کرد. انگار بانو در آن دور دست ایستاده و منتظر او بود.

حضرت سجاد علیه السلام

شهربانو به گوشه ای از شهر مدینه خیره ماند، جایی که حس می کرد، بانوی نورانی منتظر اوست.

لحظه ای فکر کرد. به یاد حسین افتاد. از خود پرسید: حسین کیست؟ آیا به راستی او را می بینم؟

در این افکار غرق بود که کاروان به مدینه رسید. آن ها از داخل کوچه های شهر مدینه گذشتند و به مسجد پیامبر رسیدند.

جلوی مسجد غلغله بود، مردم مدینه اجتماع کرده بودند. مخصوصاً زن ها و دخترها آمده بودند تا شهربانو را ببینند.

آن ها شهربانو را به هم نشان می دادند و از زیبایی و شکوه او حرف می زدند. وقتی شهربانو و دیگر اسیران را به داخل مسجد بردند، خلیفه هم آمد. بعد از خلیفه مردی وارد شد که مردم به احترامش از جا بلند شدند.

بعضی او را « ابوالحسن » صدا می کردند و بعضی دیگر « علی ».

خلیفه جلو آمد. پیش روی شهربانو ایستاد. می دانست که او دختر شاه ایران است. می خواست برای اسیرها تصمیمی بگیرد. خلیفه به چهره شهربانو نگاه کرد، اما شهربانو رویش را برگرداند و پدر خود را نفرین کرد که چرا نامه پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) را پاره کرده است.

او را نفرین کرد که چرا آن روز حرف حق را قبول نکرده و مسلمان نشده است.

خلیفه حرف شهربانو را متوجه نشد. شهربانو به فارسی حرف می زد و خلیفه فارسی نمی دانست.

فکر کرد شهربانو، حرف بدی زده است، ناراحت شد و دستور داد تا شهربانو را شلاق بزنند.

شهربانو، از خلیفه ترسید، خلیفه خشمگین بود. شهربانو به یاد حرف های بانوی نورانی افتاد.

در همین لحظه حضرت علی (علیه السلام) جلو آمد و رو به خلیفه گفت: ای خلیفه! این زن حرف بدی نزده است، او فقط پدر بزرگش خسرو را نفرین کرد که چرا نامه پیامبر را پاره کرده است.

با این حرف، خلیفه آرام شد. بعد پرسید: ای علی، حالا با اسرا چه کنیم؟

حضرت سجاد علیه السلام

حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: بهتر است این زن، را آزاد بگذاری تا از میان جوانانی که در مسجد حاضر هستند، یکی را انتخاب کند، بعد آن دو را به عقد یکدیگر در آوریم. در آن صورت این زن، مسلمان می شود و ...

خلیفه قبول کرد. حضرت علی (علیه السلام) به شهربانو گفت: دختر جان، تو اجازه داری از میان این جوانان یکی را به عنوان همسر خود انتخاب کنی.

شهربانو به یاد حرف های بانوی نورانی افتاد، به همه نگاه کرد و ناگهان چشمش به جوانی افتاد که از همه بیشتر به بانوی نورانی شباهت داشت.

انگار قبلاً او را دیده بود و گویی هزار سال او را می شناخت.

شهر بانو پیش رفت و آن جوان را نشان داد.

آری او کسی نبود جز امام حسین (علیه السلام)، فرزند حضرت علی (علیه السلام) و فاطمه زهرا (علیها السلام).

مردم شادی کردند.

حضرت علی (علیه السلام) جلو آمد و رو به پسرش گفت: حسین جان! با این زن ازدواج کن و او را عزیز و محترم بدار، زیرا که این زن عزیزترین فرزند تو را به دنیا خواهد آورد، فرزندی که بعد از تو بهترین خلق روی زمین خواهد بود.

شهربانو بازهم به یاد حرف های بانوی نورانی افتاد. آن حرف ها همه درست از آب در آمده بود. همه چیز همان شده بود که او گفته بود.

او در دل گفت: حتماً حرف این مرد هم درست خواهد بود.

او خوشحال بود که فرزندش بهترین خلق روی زمین خواهد شد.

امام حسین (علیه السلام) با شهربانو ازدواج کرد. شهربانو زندگی خوبی داشت. حس می کرد در خانه کوچک امام حسین (علیه السلام) از کاخ بزرگ و زیبای پدرش خوشبخت تر است. حس می کرد اینجا زندگی بهتری دارد.

او منتظر به دنیا آمدن فرزندش بود؛ فرزندی که روزی بهترین انسان روی زمین می شد.

برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم

نوشته: حسین فتاحی

*************************

مطالب مرتبط

دوران کودکی حضرت عباس(ع)

راز و رمز تعالی حضرت عباس (ع)

درد و دل با مادر

شش گوشه مهربان

دو گل خوشبوی پیامبر

دانه های گردنبند

مرد ناشناس

خدا او را در آغوش گرفت!

اولین امتحان در خانه پیامبر!!!

بیش از پدر مهربان

مشاوره
مشاوره
در رابطه با این محتوا تجربیات خود را در پرسان به اشتراک بگذارید.