دو گل خوشبوی پیامبر
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. حضرت محمد (صلی الله علیه و آله وسلم) دختری داشتند به نام حضرت فاطمه (علیها السلام)، همسر حضرت فاطمه (علیها السلام)، حضرت علی (علیه السلام) بود.
حضرت علی (علیه السلام) و حضرت فاطمه (علیها السلام) یک پسر داشتند که امام حسن (علیه السلام) نام داشت، خدای مهربان در روز سوم شعبان، پسر دیگری به ایشان هدیه کرد.
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در مسجد بودند که فرشته خدا نزد او آمد و آهسته در گوش آن حضرت گفت: « ای پیامبر! خدا تو را سلام می رساند و تولد دومین فرزند فاطمه را به تو تبریک می گوید. خدا دوست دارد که نام این فرزندت را حسین بگذاری.»
پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) خوشحال شد و همان لحظه به خانه حضرت فاطمه (علیها السلام) رفت و کنار دخترش نشست و احوال او را پرسید، بعد هم نوه کوچکش را در بغل گرفت.
چهره نوزاد، مثل غنچه ای تازه شکفته بود. پیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) او را بوسید، در گوشش اذان گفت، بعد هم برایش گوسفندی قربانی کرد، غذایی پخت و همه را دعوت کرد تا تولد دومین نوه اش را جشن بگیرد.
چند سالی گذشت. امام حسین (علیه السلام)، کم کم بزرگ شد. مادرش حضرت فاطمه (علیها السلام) دستش را می گرفت و راه رفتن یادش می داد.
حالا دیگر پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) دو نوه داشت. دو گل کوچک داشت که هر جا می رفت، آنها را همراه خود می برد. امام حسن (علیه السلام) را بر شانه راست و امام حسین (علیه السلام) را بر شانه چپش سوار می کرد. هر جا می نشست، امام حسن (علیه السلام) و امام حسین (علیه السلام) را روی زانوهایش می نشاند.
مردم مدینه که این رفتارها را می دیدند، با تعجب بهپیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) نگاه می کردند.پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم) در جوابشان می گفت: این دو پسر، دو گل خوشبوی من هستند، اینها فرزندان من هستند. هر کس دوستشان بدارد، انگار مرا دوست داشته است و هر کس با این دو دشمنی کند، با من دشمنی کرده است. خدایا من این دو را دوست دارم. تو هم دوستشان بدار!
حتی فرشته ها هم این دو برادر را دوست می داشتند.
روزی "ام سلمه"، یکی از همسران پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلم)، به خانه حضرت فاطمه (علیها السلام) رفت.
وقتی وارد خانه شد، دید همه جا آرام و ساکت است، حضرت فاطمه (علیها السلام) کنار دیوار نشسته و از خستگی خوابش برده بود. امام حسین (علیه السلام) در گهواره خواب بود. ام سلمه آنچه را می دید باور نمی کرد. کسی که دیده نمی شد، پس چه کسی گهواره امام حسین (علیه السلام) را تکان می داد!
ام سلمه آن قدر ایستاد، تا حضرت فاطمه (علیها السلام) بیدار شود، حضرت فاطمه (علیها السلام) چهره شگفت زده ام سلمه را دید، لبخندی زد و گفت: ام سلمه، می دانی چه کسی گهواره حسین را تکان می داد؟
ام سلمه با همان حالت تعجب گفت: نه، نمی دانم!
حضرت فاطمه (علیها السلام) گفت: او جبرئیل بود. جبرئیل می داند که پدرم چقدر حسین را دوست دارد، برای همین، وقتی من خسته می شوم و از خستگی خوابم می برد، او به کمکم می آید و گهواره حسین را تکان می دهد.
برگرفته از کتاب 14 قصه از 14 معصوم، با تصرف
نوشته: حسین فتاحی
************************
مطالب مرتبط