تبیان، دستیار زندگی
تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش برچید شب ز دشت و دمن، تیغ چادرش‏ ...
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

فرزند كعبه

امام علی علیه السلام

تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش

برچید شب ز دشت و دمن، تیغ چادرش‏

بر تارك ستیغ بر آمد شعاع صبح‏

چونان پر خروس ز سیمینه مغفرش‏

موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان

پاشید بر كران افق زرّ احمرش‏

جیب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد

بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏

نقّاش صنع از قلم زرنگار ریخت

شنگرف سوده در خط دیباج اخضرش‏

مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذیر

آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏

پیك نسیم سر خوش و دلكش وزید و داشت

داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش‏

آهسته پر كشید به آغوش شاخسار

تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش‏

وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى

گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏

خورشید كم كم از افق دشتهاى دور

بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش‏

پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومه‏اى

آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏

بر زد علم به پهنه گسترده زمین‏

تسلیم شد كران به كران در برابرش‏

تا بسترد ز روى زمین زنگ تیرگى

صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش‏

تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏

قندیل آفتاب بر آمد ز خاورش‏

ظلمت زدوده گشت ز سیماى روشنش

دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏

آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه دید

انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش‏

بیدار گشت مكّه، دیارى كه سالها

بد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش‏

بگشوده گشت پنجره‏ها یك بیك بصبح‏

تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏

خلقى برون شد از در هر آشیانه‏اى

هر كس به كار سازى رزق مقدّرش‏

آن یك به كوى آمد و آن یك به كارگاه‏

آن یك به ذوق آمد و آن یك به متجرش‏

جمعى روان شدند سوى كعبه كز نیاز

بوسند خاك پایگه آسمان فرش‏

بد كعبه در میانه آن شهر یادگار

از دوره خلیل و سماعیل و هاجرش‏

با چار ركن مهم استاده سرفراز

حصنى كه هست قائمه هفت كشورش‏

گوئى به انتظار كسى بود آن سراى

تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش‏

ناگه در آن حریم مهین بانوئى كریم‏

پیدا شد و كرامت پیدا ز منظرش‏

او بانوئى ز جمله نكویان دهر بود

نادیده چشم عالم از آن نكوترش‏

حجب و وقار بود بر اندام زینتش‏

قدس و عفاف بود به رخسار زیورش‏

اندر قریش پاك زنى بود مردوار

بو طالب بزرگ پسندیده شوهرش‏

از خاندان هاشم و زدوده خلیل‏

زیبنده بانوئى و برازنده همسرش‏

مى‏خواست كردگار كزین خاندان پاك

نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏

مى‏خواست كردگار كزین زوج مهر زاد

طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏

مى‏خواست كردگار كزین دودمان پاك

مردى بپاى دارد چون كوه پیكرش‏

مى‏خواست كردگار فرازنده مهترى‏

كزان به روزگار نجویند بهترش‏

مى‏خواست كردگار كه میراث عدل و داد

بخشد به داده خواه‏ترین دادگسترش‏

مى‏خواست كردگار ز دامان فاطمه‏

زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏

مى‏خواست كردگار یكى بحر گسترد

تا موج خیزد از دل در خون شناورش‏

مى‏خواست كردگار بر آرد برادرى‏

آب آور برادر و غمخوار خواهرش‏

مى‏خواست كردگار یكى خواهر آورد

تا بر كشد به دوش لواى برادرش‏

مى‏خواست كردگار كه در دشت كربلا

گلبوته‏ها ببیند و گلهاى پر پرش‏

مى‏خواست كردگار یكى طرفه قهرمان

تا جاودانه باشد یار پیمبرش‏

بازو چو بر گشاید بر بازوى ستم‏

بازوى او گشاید با روى چنبرش‏

اندر مصاف كفر چو شمشیر بركشد

بنیان كفر بر كند و عمر و عنترش‏

و اندر بر جماعت مسكین و دردمند

سیلاب اشك بارد از دیده ترش‏

گاهى یتیم را بنوازد چونان پدر

گاهى صغیر را به عطوفت چو مادرش‏

زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست‏

كاین طرفه را بنام بخوانند حیدرش‏

طفلى چنان كه قافیه سازان روزگار

وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏

طفلى چنانكه دیده بینندگان ندید

مانند او به عرصه محراب و منبرش‏

طفلى چنانكه رایت اسلام از او بلند

كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏

توفنده همچو رعد به پیكار دشمنان‏

لرزنده همچو بید به نزدیك داورش‏

دستیش بهر كوشش و هنگامه و نبرد

دستى پى حمایت مظلوم و مضطرش‏

دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام‏

و ز بهر انتقام برون دست دیگرش‏

دستیش بهر چاره و درمان دردمند

دست دگر به قبضه شمشیر و خنجرش‏

دستى به پایمردى از پافتادگان‏

دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏

دستیش بر پرستش و پیمان و پاس حق

دستیش بر ستیزش بتخواه و بتگرش‏

دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏

دستى پى نوازش و دستى به كیفرش‏

دستى بسوى تیره گردنكشان دراز

دستى بسوى میثم و عمّار و بوذرش‏

با این دو دست و بازوى مردانه‏

دیگر كراست نام ید اللّه فراخورش‏

چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى

آید به پیشباز و بخواند به محضرش‏

آن روز میهمان خدا بود فاطمه‏

یا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش‏

او را ودیعه‏اى ز خدا بود در مشیم

مى‏خواست تا ودیعه نهد در برابرش‏

لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏

سوزنده از شراره آزرم پیكرش‏

ناگه ز سوى خانه یكى ایزدى خروش

بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏

پهلو شكافت خانه و شد معبرى پدید

خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏

و آنگه بهم بر آمد آن سهمگین شكاف

آنسان كه هیچ دیده نیارست باورش‏

بعد از سه روز باز پدید آمد آن شكاف‏

چونان صدف ز سینه بر او درّ گوهرش‏

بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سراى

شادان ز میزبانى دادار اكبرش‏

اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق‏

طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏

طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد

دیگر چو او به دایره مرد پرورش‏

طفلى چنانكه خامه صورتگر خیال‏

آنسان كه نقش اوست نیارد مصوّرش‏

خواهم مدیح گفتن فرزند كعبه را

باشد كه را مدیح ید اللّه میسرش‏

آنرا كه زیب قامت او «هل اتى» بود

آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش‏

آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى

ایزد ستوده است به قرآن مكرّرش‏

آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان‏

هستى عقیم بود ز پورى دلاورش‏

آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد

آتش نهاد در كف اعمى برادرش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه در نبرد

مردان روزگار بخواندند صفدرش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه در نماز

بخشود بر فقیر نگین به آورش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه مصطفى‏

بگزید بهر فاطمه شایسته دخترش‏

من چون مدیح گویم آن یكّه مرد را

كز رزم بر نتافت عنان تك آورش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه در غدیر

بنشاند كردگار بجاى پیمبرش‏

گویندگان سروده‏اند بسیار جامه‏ها

از من چنان نیاید ستودن ایدرش‏

من این سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خویش‏

كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش‏

باشد كه در شمار مرا توشه آورد

یك ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏

گفتم من این قصیده به معیار آنكه گفت‏

«صبح از حمایل سحر آهیخت خنجرش»

حمید سبزواری