تبیان، دستیار زندگی
تا بر شد از نیام فلق برق خنجرش برچید شب ز دشت و دمن، تیغ چادرش‏ آهسته پر كشید به آغوش شاخسار تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش...‏
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

ناگه زسوی خانه یکی ایزدی سروش...

ناگه زسوی خانه یکی ایزدی سروش

بر تارك ستیغ بر آمد شعاع صبح‏
چونان پر خروس ز سیمینه مغفرش‏
موجى بر آمد از ز بر كوه زرفشان
پاشید بر كران افق زرّ احمرش‏
جیب افق، زرنگ شفق لاله گونه شد
بر آن نثار آمده بس درّ و گوهرش‏
نقّاش صنع از قلم زرنگار ریخت
شنگرف سوده در خط دیباج اخضرش‏
مشّاطه سحر به دو صد رنگ دلپذیر
آراست باغ و راغ بدست فسونگرش‏
پیك نسیم سر خوش و دلكش وزید و داشت
داروى جان ز رائحه مشك و عنبرش‏

آهسته پر كشید به آغوش شاخسار

تا كودك شكوفه نلغزد ز بسترش‏
وا كرد چشم نرگس شهلا به بوسه‏اى
گلخنده زد ز عاطفت مهر پرورش‏
خورشید كم كم از افق دشتهاى دور
بر شد چنانكه كوه و دمن شد مسخّرش‏
پرتو فشاند بر سر هر كاخ و كومه‏اى
آفاق زنده گشت ز چهر منوّرش‏

بر زد علم به پهنه گسترده زمین‏

تسلیم شد كران به كران در برابرش‏
تا بسترد ز روى زمین زنگ تیرگى
صد آبشار نور فرو ریخت بر سرش‏
تا چهر باختر برهد از ظلام شب‏
قندیل آفتاب بر آمد ز خاورش‏
ظلمت زدوده گشت ز سیماى روشنش
دهشت ربوده گشت ز رخسار عنبرش‏
آمد فراز مكّه و تا نقش كعبه دید
انبوه زر فشانده به هر كوى و معبرش‏
بیدار گشت مكّه، دیارى كه سالها
بد خفته و نبود به سر ذوق دیگرش‏
بگشوده گشت پنجره‏ها یك بیك بصبح‏
تا نور آفتاب بتابد به منظرش‏
خلقى برون شد از در هر آشیانه‏اى
هر كس به كار سازى رزق مقدّرش‏
آن یك به كوى آمد و آن یك به كارگاه‏
آن یك به ذوق آمد و آن یك به متجرش‏
جمعى روان شدند سوى كعبه كز نیاز
بوسند خاك پایگه آسمان فرش‏
بد كعبه در میانه آن شهر یادگار
از دوره خلیل و سماعیل و هاجرش‏
با چار ركن مهم استاده سرفراز

حصنى كه هست قائمه هفت كشورش

گوئى به انتظار كسى بود آن سراى

تا آید و چو جان بنشاند به مصدرش
ناگه در آن حریم مهین بانوئى كریم‏
پیدا شد و كرامت پیدا ز منظرش‏
او بانوئى ز جمله نكویان دهر بود
نادیده چشم عالم از آن نكوترش‏
حجب و وقار بود بر اندام زینتش‏
قدس و عفاف بود به رخسار زیورش‏
اندر قریش پاك زنى بود مردوار
بو طالب بزرگ پسندیده شوهرش‏
از خاندان هاشم و زدوده خلیل‏
زیبنده بانوئى و برازنده همسرش‏
مى‏خواست كردگار كزین خاندان پاك
نخلى بر آورد شرف و مردمى برش‏
مى‏خواست كردگار كزین زوج مهر زاد

طفلى به عرصه آرد تابنده اخترش‏

مى‏خواست كردگار كزین دودمان پاك
مردى بپاى دارد چون كوه پیكرش‏
مى‏خواست كردگار فرازنده مهترى‏
كزان به روزگار نجویند بهترش‏
مى‏خواست كردگار كه میراث عدل و داد
بخشد به داده خواه‏ترین دادگسترش‏
مى‏خواست كردگار ز دامان فاطمه‏
زوجى براى فاطمه بانوى محشرش‏
مى‏خواست كردگار یكى بحر گسترد
تا موج خیزد از دل در خون شناورش‏
مى‏خواست كردگار بر آرد برادرى‏
آب آور برادر و غمخوار خواهرش
مى‏خواست كردگار یكى خواهر آورد
تا بر كشد به دوش لواى برادرش‏
مى‏خواست كردگار كه در دشت كربلا
گلبوته‏ها ببیند و گلهاى پر پرش‏
مى‏خواست كردگار یكى طرفه قهرمان
تا جاودانه باشد یار پیمبرش‏
بازو چو بر گشاید بر بازوى ستم‏
بازوى او گشاید با روى چنبرش‏
اندر مصاف كفر چو شمشیر بركشد
بنیان كفر بر كند و عمر و عنترش‏
و اندر بر جماعت مسكین و دردمند
سیلاب اشك بارد از دیده ترش‏
گاهى یتیم را بنوازد چونان پدر
گاهى صغیر را به عطوفت چو مادرش‏
زهرى به كام دشمن و شهدى بكام دوست‏
كاین طرفه را بنام بخوانند حیدرش‏
طفلى چنان كه قافیه سازان روزگار

وامانده‏اند در بر طبع سخنورش‏

طفلى چنانكه دیده بینندگان ندید
مانند او به عرصه محراب و منبرش‏
طفلى چنانكه رایت اسلام از او بلند
كوتاه دست ظلم ز عزم توانگرش‏

توفنده همچو رعد به پیكار دشمنان‏

لرزنده همچو بید به نزدیك داورش‏
دستیش بهر كوشش و هنگامه و نبرد
دستى پى حمایت مظلوم و مضطرش‏
دستیش بهر بخشش و انفاق و التیام‏
و ز بهر انتقام برون دست دیگرش‏
دستیش بهر چاره و درمان دردمند
دست دگر به قبضه شمشیر و خنجرش‏
دستى به پایمردى از پافتادگان‏
دستى به پاسدارى اسلام و دفترش‏
دستیش بر پرستش و پیمان و پاس حق
دستیش بر ستیزش بتخواه و بتگرش‏
دستى بسوى خالق و دستى بسوى خلق‏

دستى پى نوازش و دستى به كیفرش‏

دستى بسوى تیره گردنكشان دراز

دستى بسوى میثم و عمّار و بوذرش‏
با این دو دست و بازوى مردانه‏
دیگر كراست نام ید اللّه فراخورش‏

***

چشمش بدان سراى كه تا صاحب سراى
آید به پیشباز و بخواند به محضرش‏
آن روز میهمان خدا بود فاطمه‏
یا للعجب كه خانه فرو بسته بد درش‏
او را ودیعه‏اى ز خدا بود در مشیم
مى‏خواست تا ودیعه نهد در برابرش‏
لختى به انتظار به گرد حرم گذشت‏
سوزنده از شراره آزرم پیكرش‏
ناگه ز سوى خانه یكى ایزدى خروش
بنواخت گوش خلق ز مضراب تندرش‏
پهلو شكافت خانه و شد معبرى پدید
خانه خداى، فاطمه را خواند در برش‏
و آنگه بهم بر آمد آن سهمگین شكاف
آنسان كه هیچ دیده نیارست باورش‏
بعد از سه روز باز پدید آمد آن شكاف‏
چونان صدف ز سینه بر او درّگوهرش‏
بنهاد گام فاطمه بیرون از آن سراى
شادان ز میزبانى دادار اكبرش‏
اندر مطاف خانه بدیدند جمله خلق‏
طفلى چو ماه‏پاره در آغوش مادرش‏
طفلى چنانكه مادر هستى نپرورد
دیگر چو او به دایره مرد پرورش‏
طفلى چنانكه خامه صورتگر خیال‏

آنسان كه نقش اوست نیارد مصوّرش‏

خواهم مدیح گفتن فرزند كعبه را
باشد كه را مدیح ید اللّه میسرش‏
آنرا كه زیب قامت او «هل اتى» بود
آنرا كه هست افسر «لولاك» بر سرش‏

آنرا كه در مجاهدت و طاعت و سخى

ایزد ستوده است به قرآن مكرّرش‏
آنرا كه گر نزاد همى مادر زمان‏
هستى عقیم بود ز پورى دلاورش‏
آنرا كه تا نهال مساوات بر دهد
آتش نهاد در كف اعمى برادرش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه در نبرد

مردان روزگار بخواندند صفدرش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه در نماز

بخشود بر فقیر نگین به آورش‏
من چون مدیح گویم آنرا كه مصطفى‏
بگزید بهر فاطمه شایسته دخترش‏

من چون مدیح گویم آن یكّه مرد را

كز رزم بر نتافت عنان تك آورش‏

من چون مدیح گویم آنرا كه در غدیر
بنشاند كردگار بجاى پیمبرش‏
گویندگان سروده‏اند بسیار جامه‏ها
از من چنان نیاید ستودن ایدرش‏

من این سخن سرودم و شرمنده‏ام ز خویش‏

كز قطره كمترم بر پهناى كوثرش‏

باشد كه در شمار مرا توشه آورد
یك ذره از غبار قدمهاى قنبرش‏
گفتم من این قصیده به معیار آنكه گفت‏
صبح از حمایل سحر آهیخت خنجرش

حمید سبزواری