تبیان، دستیار زندگی
نگاهی به حماسه پروین کریمی جانباز شیمیایی جنگ
بازدید :
زمان تقریبی مطالعه :

همراه با یکی از جانبازان شیمیایی سردشت

بمباران شیمیایی

نگاهی به حماسه پروین کریمی جانباز شیمیایی جنگ

پروین گفت: «دکترها گفتند ده سال پیش باید می‌مردی. چطور هنوز زنده‌ای؟» خندید، اما از ته دل نبود. سال‌هاست که دیگر از ته دل نمی‌خندد. شاید از همان وقت که یازده نفر از اعضای خانواده‌اش را در بمباران شیمیایی از دست داد و افسردگی گرفت. مرگ از همان روز پی‌اش راه افتاده است. پروین صبح‌ها دو ساعت پیاده‌روی می‌کند.

پروین هم مثل خیلی از جانبازهای شیمیایی هفتاد درصد به مرگ عادت کرده است.

به سرفه‌های دردناک خونی، به بالا رفتن شماره عینکش، به زخم‌هایی که گاهی روی پوستش باز می‌کنند و عفونی می‌شوند.

پروین حتی به تب‌های شبانه و رعشه‌های گاه به گاه هم عادت کرده، اما پس از نوزده سال هنوز به جای خالی اعضای خانواده‌اش عادت نکرده است. از آنها که می‌گوید بغض می‌آید راه گلویش را می‌بندد و آن سی درصد مانده از ریه‌اش که هنوز کار می‌کند، نفس کم می‌آورد.

زمان برای پروین کریمی واحد مرده است. هر روز، هفتم تیرماه، هر ساعت، 4 بعدازظهر. سال 67 بود. هفتم تیرماه. آفتاب بعدازظهر تابستان درختان بلوط را طلایی کرده بود و نرم و روان بر چشمه گراوان می‌سرید. جنگ بود، اما سردشت سبز و روشن میان کوه‌ها می‌درخشید. کسی از بمباران‌ها نمی‌ترسید. پروین می‌گوید: «گاهی تا هجده بار هم شهر را بمباران می‌کردند.»

سردشت رادیو محلی نداشت تا اهالی‌اش مثل مردم تهران، پیش از بمباران با صدای آژیر قرمز جایی پناه بگیرند. هواپیماها که می‌آمدند، بمب‌ها که مثل قطره‌های قیر ازته آسمان چکه می‌کردند، مردم پی پناهگاه می‌گشتند.

پروین حتی وقتی هواپیماها می‌آمدند هم پناه نمی‌گرفت. نمی‌ترسید. نوزده ساله بود و تازه عروس. پیراهن ساتن بلند سرخ پوشیده بود. به میمنت تولد ناهید، دختر یکی از برادرهایش، ناهید هنوز زنده است. مجروح شیمیایی شصت درصد. ناهید هم حالا سرفه‌های خشک می‌کند مثل پروین. پروین مثل این روزها نبود. دلش خوش بود.

بچه‌ها، هر جا که می‌نشست دورش جمع می‌شدند. خودش هنوز بچه نداشت، اما همین که خانه پدر و مادرش می‌رسید، بچه‌های کوچک فامیل را می‌شست. ادریس، پسر یکی از برادرهایش نه ماهه بود. زیر آب ولرم توی دست‌های پروین می‌‌خندید.

آب، پوستش را قلقلک می‌داد. بقیه بچه‌ها ایستاده بودند به تماشا.

عبدالحمید کلاس اول بود با چشم‌های درشت و روشن. صلاح‌الدین هم هفت‌ساله بود. خواهرش شهین هم آمده بود. تازه می‌رفت کلاس سوم راهنمایی. شهین، موهایی طلایی بلند داشت. گفت موهایم را برایم گل کن. پروین با دست‌های نمدار موهای طلایی شهین را جمع کرد پشت سرش و بست. بس که ادریس زیر آب ذوق کرده و دست و پا زده بود، ساتن سرخ به تن پروین خیس شده بود. دو زانو نشست و رخت‌های چرک بچه‌های فامیل را ریخت توی تشت تا بشوید. بچه‌ها گاهی می‌آمدند و به هم کف می‌پاشیدند.

پروین می‌خندید خانه شلوغ بود که آمدن هواپیماها را نفهمیدند. صدای غرش هی نزدیک‌تر شد. شیشه‌ها لرز گرفتند. بچه‌ها ساکت شدند. پروین با دست‌های کفی نیم‌خیز شد و صدای جیغ مادرش را شنید که می‌گفت: «بیا بیرون. بمبارانه» پروین وقتی آمد بیرون، شیشه‌ها در قاب پنجره‌ها خرد شدند. سقف جلوی چشم‌هایش شکافت و آبی آسمان یک لحظه پیدا شد. ابری سپید توی اتاق پف کرد و بزرگ شد قد کشید. گل داد و از سوراخ سقف راهش را به بیرون باز کرد. بوی سیر می‌آمد.

دهان پروین شیرین شد. پیشتر هم بمباران‌های زیادی دیده بود، اما این یکی به خیالش خنده‌دار می‌آمد. خانه سالم بود، فقط دل سقف شکافته بود، شاید به اندازه یک توپ پلاستیکی فوتبال.

از پله‌ها پایین دوید. بقیه توی حیاط بودند.

دود سپید حیاط را پوشانده بود. بقیه هم می‌خندیدند که چطور هنوز سالم‌اند: «مصطفی، برادرم رفت جلو. برگشت رو به ما. چشم‌هایش مصطفی گفت: «ناخن‌هایت را باید بگیرم.» پروین بغض کرد. چیزی انگار توی دلش فرو ریخت. گفت «پس بقیه کجا هستند؟» مصطفی پاسخ نداد. ناخن انگشت کوچک پروین را گرفت. گفت: سرخ بود. گفت شیمیاییه!» بزرگ‌ترها مات و مبهوت ایستاده بودند خیره به قارچ سپیدی که بالا رفته بود و داشت بزرگ می‌شد. بچه‌ها یواشکی دهان باز می‌کردند و دود شیرین را قورت می‌دادند. پروین دوید، رخت‌های روی بند را برداشت. ریخت توی حوض و بین بقیه پخش کرد.

بعدها فهمید خیسی تنش، مجروحیتش را شدیدتر کرده است. بعدها فهمید آب حوض آلوده بوده است.

آمبولانس‌های خالی کنار جاده جلوی چشم‌های پروین تاریک شدند. بین خواب و بیداری معلق بود. «به مهاباد که رسیدیم از هوش رفتم». وقتی به هوش آمد دو ماه گذشته بود. تنش را زخم‌های عفونی پوشانده بودند.

پوست از هم شکافته بود، سرخ. گوشه یکی از اتاق‌های خانه برایش رختخواب پهن کردند.

برادرش مصطفی آمد کنارش.

باز چشم‌هایش سرخ شده بود؛ مثل همان روزی که شیمیایی زده بودند.

دست زخمی پروین را گرفت. پروین گفت: «پس بقیه کجا هستند؟»

«ادریس مرد.»

به انگشت حلقه که رسید گفت: «شهین مرد.»

به انگشت وسط که رسید، صدایش لرزید: «دایا مرد.» مصطفی گریه کرد.

انگشت‌های بعدی شدند صلاح‌الدین، حمید، قادر، رحمت، زن‌عمو و... مرده‌ها که زیاد شدند انگشت‌های پروین کم آمدند.

مصطفی هم دوازده سال بعد شهید شد و پروین توی تهران ماندگار. برنگشت سردشت. بهشتش را میان کوه‌ها جا گذاشت: «این‌طوری فکر می‌کنم آنها هنوز جایی در سردشت زنده‌اند، این‌طوری بهتره...»

اما خیلی از سردشتی‌های دیگر هم شهرشان را رها کردند. پروین دلش برای بلوط‌های طلایی سردشت تنگ شده است، برای گراوان که پیچ و تاب می‌‌خورد و در دوردست سنگ می‌شود، برای مزارع سبز از برگ‌های تنباکو، حتی برای مین‌های خنثا نشده‌ای که حوالی چله سر از خاک بیرون آورده‌اند و هر از گاه منفجر می‌شوند.

پروین دلش برای همه چیز تنگ شده است. برای بوی موهای خواهرش که گلشان می‌کرد، چای داغی که دایا با دست خودش می‌ریخت، شعرهایی که بابا وقتی سر ذوق بود، زمزمه می‌کرد. حتی برای خنده‌های ادریس زیر آب، پیش از آنکه تنش را تاول‌ها بپوشانند.

برای پروین زمان مرده است. نمی‌گذرد. همه سال‌ها، سال 67 می‌شوند. همه روزها، هفتم تیرماه. همه ساعت‌ها 4 بعدازظهر.

منبع: امتداد