از مهتابی مسجد تا مهتاب شهادت(1)
«خلیجآباد» نام روستایی است در اطراف نیشابور. سال هزار و سیصد و چهل، علی خالو در همین روستا دیده به جهان میگشاید. پس از گذراندن دوره ابتدایی، برای ادامه تحصیل به شهر نیشابور میرود.
هنگامی كه سال اوّل دبیرستان را به پایان میرساند، روح بلند پروازش مانع از ماندگار شدنش در این شهر میگردد. چون یكی از خواهرانش ساكن قرچك ورامین بود، به تهران میرود و با سكنی گزیدن در خانه او، در كنار درس خواندن، به شغل الكتریكی و سیمكشی ساختمان نیز روی میآورد. به زودی در این كار مهارت بالایی به دست میآورد و به صورت مستقل برای خود مغازه باز میكند.
سال پنجاه و شش، از طریق پیگیریهای خواهرش، با دختری از یك خانواده مذهبی ازدواج میكند. این ازدواج، به سیر تحوّل زندگی او سرعت بیشتری میبخشد و زمینهای را فراهم میآورد تا از طریق مبارزان ورامینی به جریانات انقلاب كشیده شود. او در این مسیر از تمام توان و استعدادش بهره میجوید و در صحنههای مختلف، از بذل مال و جانش دریغ نمیورزد.
پس از پیروزی انقلاب، اوایل سال پنجاه و هشت، در شهر تهران به عضویت سپاه درمیآید. طولی نمیكشد كه تبحّر بالایش در امور نظامی، زبانزد دیگران میگردد.
یك سال بعد، به خاطر اعلام نیازی كه در سپاه مشهد به وجود او میشود، به همراه خانوادهاش به این شهر مقدّس عزیمت میكند و در پادگان امام رضا(ع) مشغول خدمت میگردد.
مدّتی بعد، خصوصیت گوهرشناسی محمود كاوه، باعث میشود تا برای جذب او به تیپ ویژه شهدا اقدام كند. چون مسئولین پادگان به انتقال همیشگیاش به تیپ ویژه رضایت نمیدهند، كاوه سعی میكند در اعزامهای متناوبی كه خالو به منطقه دارد، از وجود او برای بالا بردن كیفیت رزمی تیپ، بیشترین بهره را ببرد.
روز هجدهم اسفند سال شصت و چهار، در جریان عملیات والفجر نه، در حالی كه مسئولیت یكی از محورهای عملیاتی تیپ را بر عهده داشت، بر اثر اصابت راكت هلیكوپتر دشمن، با فرقی شكافته و خونین به دیدار معشوق میشتابد؛ در آن لحظهها محمود كاوه در چند قدمی او بود.
***
مرد خدایی
حسین مقدم
یكی از خصوصیات بارز او، كمك به افراد بیبضاعت و كمدرآمد بود؛ چه كمك مالی، چه كمك جانی. بارها شاهد بودم در شهر و روستا، وقتی خانوادههای مستضعف و پرجمعیت خانه میساختند، برای مراحل مختلف آن، با مشكلات مالی مواجه میشدند. یكی از این مراحل، سیمكشی ساختمان بود.
خالو اگر حتّی گره كوچكی از كار كسی میتوانست باز كند، دریغ نداشت. اینطور وقتها كافی بود خبر به او برسد. با تمام مشغلهای كه تو سپاه داشت، میرفت كمك آن خانواده و خانهشان را رایگان سیمكشی میكرد. این در حالی بود كه آنها خیلی وقتها متوجّه نمیشدند او از فرماندهان كارآمد جنگ است.
یكی از داییهاش، بعد از شهادت او برای من تعریف كرد.
ما از مدّتها قبل، ساختن مسجدی را در روستایمان شروع كرده بودیم. سری آخر كه علی آمد مرخّصی، كار آن مسجد هم رو به اتمام بود. فقط سیمكشی و نقّاشیاش مانده بود. از نقّاشی میشد برای مدّتی صرف نظر كرد، ولی سیمكشی و برق را دیگر لازم داشتیم. این كار هم به دو دلیل به تعویق افتاده بود؛ اوّلاً كه اهالی در تمام مراحل ساخت، خودشان سهیم بودند و كمك میكردند، ولی كار سیمكشی را دیگر كسی بلد نبود. ثانیاً اگر كسی را از شهر میخواستیم بیاوریم، ضمن این كه چند روز مهمان ما بود، اجرت بالایی را هم باید به او میدادیم. كسی را هم نتوانستیم پیدا كنیم كه به طور رایگان این كار را انجام دهد. مردم هم آن موقع از لحاظ مالی واقعاً در مضیقه بودند.
همه اینها را به علی گفتم. گفت: من به شرطی حاضرم تمام مسجد را سیمكشی كنم كه به كسی درباره كار من چیزی نگویی.
تعجّب كردم. گفتم: من چیزی نمیگم، ولی امكان نداره كه مردم بیخبر بمونن. چون بالاخره این مسجد تو روستاست و مردم هم اونجا رفت و آمد دارن، نماز میخونن؛ نمیشه كه كسی چیزی نفهمه.
گفت: من ان شاء اللَّه شبها میرم كه كسی نباشه.
همان روز رفتیم نیشابور و با كمك هم سیم و پریز و كلید و چیزهای دیگری كه لازم بود، خریدیم و برگشتیم. علی تصمیم گرفته بود برای این كه سر و صدای كمتری ایجاد شود، سیمكشی مسجد را به صورت روكار بكشد. از همان شب هم مشغول شد.
كلید مسجد را به او دادم. دو، سه ساعت بعد از نماز عشا میرفت داخل و تا اذان صبح كار میكرد. آفتاب كه میزد، قدری میخوابید و بعد از آن باز به كارهای دیگرش میرسید. ظرف چهار ـ پنج شب، سیمكشی مسجد را تمام كرد. این كه در این مدّت با چه مشكلاتی دست به گریبان بود، بماند.
مردم كه هر روز برای نماز میرفتند مسجد، حسابی كنجكاو شده بودند. چون من كلیددار آنجا بودم، همهاش سراغم میآمدند و میپرسیدند: كی داره مسجد رو سیمكشی میكنه؟ من هم اظهار بیاطلاعی میكردم. میگفتم: هر كی كه هست، خدا خیرش بده. جالب اینجا بود كه خود خالو هم جزو همان سؤالكنندهها بود كه دوست داشت آن فرد خیّر را بشناسند!
اوّلین شبی كه لامپها و مهتابیها مسجد را مثل روز روشن كرده بودند، هیچوقت از خاطر نمیرود. شور و شعف مردم قابل وصف نبود. اصرار آنها برای این كه بدانند چه كسی این كار را كرده، به جایی نرسید.
بعد از شهادت علی، سرّ این مطلب را فاش كردم.
***
خطاهای به ظاهر كوچك
سیّد حسین پیشقدم
یك بار با یكی از ماشینهای پادگان رفتیم جایی. راننده ماشین یكی از بچّههای كادر بود. از همان اوّل، به قول معروف، گازش را گرفت. خالو یكی ـ دو بار تذكّر داد و گفت: آرومتر هم كه بری، میشه. اما او به شوخی گفت: وقت طلاست.
نمیدانم چقدر رفته بودیم كه یكهو یك دستانداز سر راهمان سبز شد. تا راننده آمد به خودش بجنبد، ماشین با همان سرعت افتاد توی دستانداز. این كه چه شد و چه نشد، بماند؛ ولی خالو طوری توپید به آن راننده و باهاش برخورد كرد كه همه ما ماتمان برد. خود آن راننده هم توقّع چنین برخوردی را نداشت. ناراحتی خالو، همهاش به خاطر این بود كه آن ماشین تعلّق به بیتالمال داشت. میگفت: اگر ما ایمانمون قوی باشه، باید بدونیم كه حتّی همین بیاحتیاطیها هم حساب و كتاب داره و قیامت باید به خاطر همین خطاهای به ظاهر كوچك هم حساب پس بدیم.
ادامه دارد...
منبع:امتداد