اولین امتحان در خانه پیامبر!!!
حضرت علی علیه السلام که کوچک بود، کم کم بزرگ شد. حالا وقتی حضرت علی علیه السلام در کوچه های مکه می دوید، زن ها و مردها او را نشان می دادند و با تعجب می گفتند: «این پسر، همان عزیز کعبه است. این پسر همان فرزند کعبه است!»
در یکی از روزهایی که حضرت علی علیه السلام دو ساله بود، با چند پسربچه دیگر در گوشه ای بازی می کرد. در آن نزدیکی چاهی بود که مردم از آن آب می کشیدند. در میان بازی ناگهان، یکی از بچه ها که لبه چاه ایستاده بود پایش لغزید و به چاه افتاد. حضرت علی علیه السلام که کنار پسرک ایستاده بود با همان جثه کوچکش پای پسرک را گرفت.
پسربچه با سر به چاه افتاده بود، حالا در دهانه چاه آویزان بود و جیغ می کشید. از سر و صدای پسربچه، مادرش به آنجا دوید و ناگهان پسرش را دید که در چاه آویزان است و پسربچه دو ساله ای پایش را گرفته و او را نگه داشته است. مادر آن قدر از دیدن آن صحنه تعجب کرد که به جای کمک برای نجات کودکش، زن های دیگر را صدا کرد، تا بیایند و آن صحنه عجیب را ببینند. زن فریاد زد:«ای زنان مکه بیایید تماشا کنید. بیایید ببینید چگونه عزیز کعبه، پسرم را از مرگ نجات داده است!»
زن ها به سر چاه دویدند و پسرک را از افتادن به ته چاه نجات دادند و سر و روی حضرت علی علیه السلام را غرق بوسه کردند. حضرت علی علیه السلام که عزیز بود، عزیزتر شد. فاطمه و ابوطالب که عزیز و گرامی بودند، با داشتن چنین فرزندی، عزیزتر شدند.
چند سالی گذشت. حالا حضرت علی علیه السلام شش ساله بود. آن سال خشکسالی بود. باران نمی بارید. بیابان خشک و بی علف بود. مزرعه ها بی محصول بودند. گندم برای آرد کردن و آرد برای نان پختن کم بود. گله ها از بین رفته بودند. قحطی بود. ابوطالب که پنج فرزند داشت، در این سال قحطی به زحمت افتاده بود. بچه هایش در سختی و زحمت بودند.
"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" که عمویش ابوطالب را بسیار دوست می داشت و دلش برای بچه های عمو می سوخت، پیش عموها و عمه هایش رفت و گفت: «عمویم ابوطالب در سختی و زحمت است، باید کمکش کنیم.»
آنها با هم به خانه ابوطالب رفتند و با او حرف زدند. ابوطالب گفت: «پسرم عقیل نابیناست. او را برای من بگذارید و بچه های دیگرم را با خود ببرید.»
"عباس"، "جعفر" را به خانه برد؛ "حمزه"، طالب را پذیرفت و "عاتکه" خواهر ابوطالب، فاخته را مهمان کرد. فقط حضرت علی علیه السلام مانده بود. در این لحظه "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" پیش آمد، پیش روی حضرت علی علیه السلام شش ساله نشست و دو دستش را باز کرد. حضرت علی علیه السلام دوید و در آغوش "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" جای گرفت. "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" حضرت علی علیه السلام را در بغل فشرد و بوسید. بعد دست کوچکش را گرفت و او را با خود به خانه برد. از آن لحظه حضرت علی علیه السلام در خانه "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" زندگی می کرد.
همان طور که روزگاری، "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" در خانه ابوطالب زندگی کرده بود و ابوطالب را پدر و فاطمه، همسرش را مادر خود می دانست، حالا حضرت علی علیه السلام هم، "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" را پدر خود و خدیجه را مادر خود می دانست. سن و سال حضرت علی علیه السلام کم بود، ولی فهم و هوش بالایی داشت. او می دید که پسرعمویش "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" ، مثل دیگران نیست. می دید که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بت ها را سجده نمی کند. می دانست که "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بعضی شب ها، از شهر بیرون می زند، به بالای کوه می رود و داخل غار حرا عبادت می کند. حضرت علی علیه السلام هنوز ده سال بیشتر نداشت، ولی این چیزها را خوب می فهمید. حالا دیگر او یکی از اعضای خانواده "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بود.
شبی "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" ، پسرعموی ده ساله اش را صدا زد و گفت:«علی جان! نمی آیی با ما نماز بخوانی؟» حضرت علی علیه السلام با تعجب پرسید:«نماز چیست؟»
"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" با لبخندی گفت:«نماز تسبیح خداوند است. دعاست. تقاضا به درگاه خدای مهربان است.» بعد "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بلند شد، دست و رویش را شست، وضو گرفت و به نماز ایستاد.
خدیجه هم پشت سر شوهرش به نماز ایستاد. حضرت علی علیه السلام مشتاق به پسرعمو و همسرش خدیجه نگاه می کرد. بعد از نماز، باز "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" رو به حضرت علی علیه السلام گفت: «یا علی! آیا خدای مهربان را به یگانگی می شناسی؟ آیا مرا به پیامبری او قبول می کنی؟»
حضرت علی علیه السلام ده ساله، چند لحظه ای فکر کرد. "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" پسرعموی امین او، پسرعموی راستگو و مهربانش، او را به پرستش خدای یکتا دعوت می کرد. حضرت علی علیه السلام پیش پای پسرعمویش زانو زد و گفت:«ای پسرعمو، گواهی می دهم که خدایی جز خدای یکتا نیست و تو فرستاده و پیامبر او هستی.»
"حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" به حضرت علی علیه السلام ده ساله چشم دوخته بود. آن قدر از حضرت علی علیه السلام خوشش آمده بود که خم شد و دهان کوچک او را بوسید.
حالا حضرت علی علیه السلام خوشحال بود. حس می کرد، وارد دنیای تازه ای شده است. حس می کرد، چیز تازه ای یاد گرفته است. در همین فکرها بود که بلند شد تا به خانه خودشان برود. از خانه پسرعمویش بیرون آمد. در کوچه به پدرش ابوطالب رسید. ابوطالب که هر وقت حضرت علی علیه السلام را می دید، لبخند به لب هایش می آمد، از پسر کوچکس پرسید:«کجا بودی پسرم؟»
حضرت علی علیه السلام که انگار درباره ی مرد بزرگی حرف می زد، گفت:«در خانه پسرعمویم محمد.»
- خبر تازه ایست؟
- رفته بودم تا به دعوت او جواب قبول بدهم. رفته بودم تا پیامبری محمد را بپذیرم.
- پیامبری محمد!
- بله پدر جان. حالا محمد رسول الله است. پیامبر خدای یگانه!
- حرف بزن پسرجان! بگو ببینم محمد چه می گفت؟
- محمد برگزیده خداوند شده است.
- دین محمد چگونه دینی است؟
حالا دیگر حضرت علی علیه السلام پسر ده ساله ابوطالب نبود. مرد بزرگی بود که با ابوطالب، با بزرگ قریش حرف می زد. حضرت علی علیه السلام در جواب پدر گفت:«دین محمد، مقدس ترین دین هاست. دین خدای یگانه است. دین پدربزرگ ما ابراهیم است.»
ابوطالب پرسید:«محمد چه می گوید؟»
- او می گوید که خدای آسمان ها و زمین، خدای کعبه او را به پیامبری برگزیده است تا مردم را از گمراهی نجات دهد.
- یعنی تو به پسرعمویت ایمان آورده ای؟
- بله پدرجان. به محمد و خدای او ایمان آورده ام.
- کار خوبی کردی پسرم. هرگز از پسرعمویت دست برمدار. هرگز او را تنها نگذار.
از آن به بعد، حضرت علی علیه السلام همیشه در کنار "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بود و لحظه ای از او جدا نمی شد. حالا حضرت علی علیه السلام مثل بوته گل بود و "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" مثل چشمه گوارا. حضرت علی علیه السلام تشنه بود و لحظه به لحظه از این چشمه پاک می نوشید. حالا حضرت علی علیه السلام مثل کودک بود و محمد مثل مادر. حضرت علی علیه السلام دوست داشت صبح وقتی که بیدار می شود، چشمش به چهره مهربان "حضرت محمد صلی الله وآله والسلم" بیفتد و شب با زمزمه های او به خواب رود.
برگرفته از کتاب: 14 قصه از 14 معصوم
نوشته: حسین فتاحی