رمز پیروزی مردان بزرگ 8
عوامل حقیقی كامیابی
هشتمین عمل: از پیرویهای نسنجیده بپرهیزیم
یكی از عوامل پیروزی این است كه از پیرویهای نسنجیده بپرهیزیم و به سازمان آفرینش خویش اعلان جنگ ندهیم . در قلمرو كار دیگران كه شایستگی آن را نداریم وارد نشویم . این را بدانیم كه میل به همرنگی به طور مطلق باعث شكست در زندگی است . كسانی كه كمبود شخصیت دارند در این راه با شكست و محرومیت روبرو میشوند؛ زیرا بدون سنجیدن استعداد خود در این راه گام بر میدارند. در صورتی كه باید فقدان و كمبود شخصیت خویش را از راه دیگر تكمیل نمایند.
غرور و حسد بر دیگران و یا كم درایتی، انسان را وادار میكند كه از كارهای دیگران تقلید كند، بدون آن كه در آغاز و سرانجام كار به تفكر بپردازد.
مولای متقیان مردم را به سه دسته تقسیم میكند: دانشمندان، دانشجویان و كسانی كه به دنبال هر ندایی میروند. گروه سوم بسان پشههای هوا از هر سو باداید به آن سو میچرخند.1
این دسته به جای این كه كوشش كنند تا غنچههای استعدادشان شكوفا شود و بوی خوش آن همه جا را فرا گیرد، سرپوشی روی آن گذارده و آن را به پژمردگی وادار میسازند. چشم چرانی میكنند تا در این پرتگاه زندگی با بالهای دیگران بپرند.
آنان غافلند كه در جهان آفرینش هرگز دو نفر كه از هر نظر مساوی باشند آفریده نشدهاند و هیچ فردی علاوه بر چهره و روحیه، حتی از نظر خطوط كف دست با دیگران یكسان و برابر نیست . چرا خود را اسیر فكر دیگران سازیم و از منابع سرشار استعداد نهفته خود بهره مند نشویم .
مردان بزرگ همواره رهرو راه نو بودند و از جادهای میرفتند كه كسی گامی در آن نگذاشته بود. آنان ارمغانهای تازه به جامعه بشریت عرضه میداشتند و در طول زندگی آفریننده فكر، علوم و صنایع بودند.
مردان بزرگ آزادانه فكر میكنند، رهایی از بند و قید دیگران را كلید طلایی موفقیت خود میشمارند و میگویند تقلید در امور فردی و اجتماعی انتحار و خودكشی است .
تا ملتی سازمان فرهنگی و اقتصادی مستقل پیدا نكند، نقشی در زندگی نخواهد داشت.
در گذشته گرمابههای ایران با شیپور و بوق مجهز بود. گرمابه داران برای آگاه ساختن مردم از باز شدن گرمابه، یك ساعت پیش از طلوع صبح شیپور میزدند. اتفاقا روزی در یكی از شهرها شیپور حمام گم و یا خراب شد. گرمابه دار با زحمت زیادی بوقی را با قیمت گرانی تهیه كرد و كار خود را انجام داد.
مرد غریبی كه تازه وارد آن شهر شده بود از دیدن این وضع خوشحال شد، زیرا دید كه در آنجا جنس یك ریالی را میتوان ده ریال فروخت . فورا تصمیم گرفت كه تعداد زیادی شیپور بخرد و به این نقطه حمل كند تا ده برابر سود كند. مال التجاره خویش را وارد میدان بزرگ آن شهر كرد و انتظار داشت در نخستین لحظه مردم برای خریدن شیپورها سر و دست بشكنند. ولی او هر چه توقف كرد كسی از او احوالی نپرسید.
بازرگان ثروتمندی كه عصا به دست از آن میدان عبور میكرد علت نقل این همه بوق را از آن مرد غریب پرسید. وی سرگذشت خود را به او بازگو كرد. بازرگان خردمند از حماقت و ابلهی او شگفت زده گشت و گفت: "تو آخرفكر نكردی این شهر دو حمام بیش ندارد و این همه شیپور در اینجا بفروش نمیرسد؟! مرد غریب پرسید: "چه كار كنم؟!" بازرگان جواب داد: " مردم اینجا مقلد و بی فكرند و من از این نقطه ضعف آنها به نفع تو استفاده خواهم كرد". سپس بوقی به امانت از او گرفت و به دست نوكرش سپرد تا به خانه او برساند.
بامدادان مرد سرشناس و ثروتمند به جای عصا بوق را به دست گرفت و با تكیه بر آن، راه تجارتخانه را پیمود. شیوه این بازرگان توجه مردم را جلب كرد و با خود گفتند لابد رمز موفقیت این مرد در زندگی و بازرگانی همین نوع كارهای اوست . دستهای نیز این نظر را تایید كردند و غلغلهای در شهر "مقلدها" راه افتاد. مردم مشغول خریدن بوق شدند و چیزی نگذشت كه تمام بوقها بفروش رسید. بازرگان پیر، به مرد غریب پیغام داد كه هر چه زودتر از این شهر بیرون رود.
فردای آن روز بازرگان قد خمیده، بار دیگر بجای بوق، عصا به دست گرفت و به حجره رفت . مردم از كار و كرده خود پشیمان شدند و فهمیدند كه فریب تقلید كوركورانه خویش را خورده اند. نه عصا رمز موفقیت بود، و نه بوق، به قول مولوی:
خلق را تقلیدشان بر باد داد ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
همچنان كه فرد باید خلاق و نقشه كش باشد و جوهر شخصیت خود را بیرون بریزد، اجتماع نیز تا روح خلاقیت و پیشروی در خود احراز نكند و دنباله روی را كنار نگذارد، هرگز كامیابیهای اجتماعی و دسته جمعی نصیب آن نخواهد گردید.
عدهای از جوانان ما از روی تصورهای غلط و تبلیغات فریبنده و مكارانه غربیها تصور میكنند كه راز كامیابی صنعتی غرب، در گسستن علایق مذهبی و پیوند اخلاقی میباشد و علت تفوق آنها بر زمین، داشتن مجالس رقص و عریان بودن زنان آنهاست . دستهای از این مردم براثر حقارتی كه در خود احساس میكنند، برای جبران این حقارت فورا از روح همرنگی استمداد گرفته، به شكل كلاه و لباس و حركات و آرایش غربی پناه میبرند. غافل از اینكه اینها رویه تمدن یك ملت صنعتی است . پایه تفوق آنها علم و فكر آنهاست . اساس تمدن آنها این است كه زنجیر استعمار را از هم گسسته و بسان یك ملت مستقل روی پای ایستاده و به تحقیقات و بررسیهای علمی مشغول هستند.
محمد اقبال لاهوری چه خوب میگوید:
شرق را از خود برد تقلید غرب |
باید این اقوام را تنقید غرب |
قوت مغرب نه از چنگ و رباب |
نی ز رقص دختران بی حجاب |
نی ز سحر دختران لاله رو |
نی ز عریان ساق و، نی از قطع مو |
محكمی او را نه از "لادینی" است |
نی فروغش از خط "لاتینی" است |
قوت از طرز كلاه و جامه نیست |
مانع از علم و ادب عمامه نیست |
قوت افرنگ از علم و فن است |
از همین آتش چراغش روشن است |
علم و فن را ای جوان شوخ و شنگ |
علم میباید نه ملبوس فرنگ |
اندر این ره جز نگه مطلوب نیست |
این كله یا آن كله مطلوب نیست |
فكر چالاكی اگر داری بس است |
طبع ادراكی اگر داری بس است |
تا یك ملت سازمان فرهنگی و اقتصادی مستقل پیدا نكند، نقشی در زندگی نخواهد داشت.
در كتاب آسمانی ما از پیرویها و دنباله رویهایی كه سرچشمهای جز فكر اتكالی ندارد، زیاد انتقاد شده است . فرزندان ابراهیم، پایه گذار توحید و قهرمان مبارزه با بت پرستی پس از آن كه مدتها پر چمدار توحید بودند، بر اثر یك دنباله روی غلط، صدها سال گرفتار بتهای چوبی و فلزی شدند؛ و خانه توحید را خانه بت لات و عزی كردند. یكی از فرزندان وی در دوران ریاست خود سفری به خارج از حجاز كرد و وضع اقوام بت پرست مورد اعجاب وی قرار گرفت . بتی را همراه خود آورد و یك ملت موحد را بر اثر یك تقلید كور كورانه آلوده به شرك ساخت .
البته منظور از تقلید بد همان پیرویهای نسنجیده است اما تقلید به آن معنایی كه نادان به دانا، و غیره وارد به افراد خبره و دانشمند رجوع كند، هرگز مذموم و بد نیست . بلكه اساس زندگی در جامعههای متمدن بشمار میرود و همواره بیمار به پزشك و كارفرما به مهندس مراجعه نموده و نظر آنها را بدون چون و چرا محترم میشمارند.
مولای متقیان مردم را به سه دسته تقسیم میكند: دانشمندان، دانشجویان و كسانی كه به دنبال هر ندایی میروند. گروه سوم بسان پشههای هوا از هر سو باداید به آن سو میچرخند
در خانقاهی دهها درویش تهی دست زندگی میكردند. از قضا درویشی از مسافرت بازگشت، و یكسره به خانقاه رفت و الاغ خود را به فراش خانقاه سپرد تا یك شب در مراسم بزم درویشان شركت جوید. درویشان گرسنه مقدم او را گرامی شمرده و سران خانقاه با هم خلوت كرده، به هم چنین گفتند: وقتی درویشان این خانقاه گرسنهاند. پس فروختن خرك رفیق خانقاه جایز خواهد بود.
به تصویب هیأت رئیسه، خرك درویش از همه جا بی خبر به فروش رفت و عموم صوفیان خانقاه به بركت خرك شكم از عزا در آورده و غذای سیری خوردند. پس ار پایان غذا، مراسم سماع و پایكوبی دسته جمعی درویشان كه درویش صاحب الاغ نیز جزء آنها بود آغاز گردید و مطرب آن شب را با جمله "خر برفت … " آغاز كرد:
چون سماع آمد ز اول تا كـران |
مطرب آغازید یك ضرب گران |
خر برفت و، خر برفت آغاز كرد |
زین حرارت جمله را انبار كرد |
زین حرارت پایكــوبان تا سحــر |
كف زنان خر رفت خر رفت ای پسر |
از ره تقلید آن صوفی همیــن |
خر برفت آغاز كرد، اندر چنین |
ذكر ورد "خر برفت..." تا آغاز طلیعه فجر ادامه داشت و درویش صاحب الاغ از همه جا بی خبر با آنها دم گرفته و همان ورد را با صد شوق به زبان جاری میساخت .
بامدادان، هر كسی راه خانه خود را پیش گرفت. درویش صاحب الاغ بیرون آمد و الاغ خود را از فراش خانقاه طلبید. او گفت:صوفیان گرسنه دوش الاغ شما را فروخته، سفره دیشب را به راه انداختند و خود شما نیز در ضیافت شركت داشتند.
گفت من مغلوب بودم صوفیان |
حمـــله آوردند و بـودم بیم جان |
تو جـگـر بنـدی میــان گـربـگان |
اندر، اندازی و جوئی زان نشان |
در میان صـد گرسـنه گربـهای |
پیش صد سگ گربه پژمردهای |
درویش بینوا گفت: "چرا مرا از این كار آگاه نساختی من الان گریبان چه كسی را بگیرم؟! و كه را پیش قاضی ببرم؟!"
فراش گفت: " به خدا سوگند من خواستم بیایم تا ترا آگاه سازم، حتی وارد خانقاه شدم، ولی دیدم تو نیز مانند دیگران بلكه با شوقی بیشتر، این جمله را به زبان جاری میسازی و میگویی "خر برفت، خر برفت ..." من گفتم لابد خود این مرد از اوضاع خر آگاه است و میداند چه بلایی به سر خر آمده است؛ و گرنه معنی ندارد یك مرد عارف جملهای را نسنجیده بگوید و نفهمد كه چه میگوید و برای چه میگوید."
گفت و الله آمــــــدم من بـــــارهـــــا |
تا ترا واقف كنم زین كارها |
تو همی گفتی كه خر رفت ای پسر |
از همه گویندگان با ذوق تر |
باز میگفتـم كه او خـود واقـف است |
زین قضا راضی است مرد عارف است |
درویش بینوا گفت: "من دیدم دیگران این جمله را میگویند؛ من نیز خوشم آمد و گفتم و این بلا كه متوجه من گردید زاییده كار و تقلید بیجای من از حلقه درویشان بود."
گفت آن را جمله میگفتند خوش |
مـر، مـرا هـم ذوق آمـد گفتنش |
خلـق را تقلیــدشـــان بــر باد داد |
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد |
خـاصـه تقلیـد چنین بـیحاصـلان |
كآبـــرو را ریختند از بهــــــــر نان |
1- نهج البلاغه ، باب حكم ، شماره 147.
آیت اللّه جعفر سبحانى، رمز پیروزى مردان بزرگ