دزد خرما
خدمتکار تنهاست. یک نگاه به این طرف می کند. یک نگاه به آن طرف، کارگرها دور او هستند. امام کاظم (ع) دارد دور یکی از درخت ها راه آب باز می کند. خدمتکار به آرامی به خوشه های خرما نگاه می کند. همه ی آنها را از دو تا نخل بزرگ پایین آورده است. او باید خرماها را یکی یکی جدا کند و توی سبد بریزد. بعد بدهد به امام کاظم(ع)، چون حضرت هم صاحب اوست هم صاحب باغ.
خدمتکار باز به اطراف خود نگاه می کند. بعد یک خوشه ی بزرگ برمی دارد. آهسته کنار دیوار باغ می رود و آن را به آن طرف پرت می کند. انگار بلد است به کجا بیندازد. چون غیر از او پای هیچ کس به آنجا نمی رسد.
او فوری برمی گردد و مشغول کار می شود. چند لحظه بعد دوباره دست به کار می شود. تا می آید یک خوشه ی دیگر بردارد، یک سایه جلوی خودش می بیند. با ترس سرش را بالا می گیرد. «مُعتب» است؛ یکی از کارگرهای امام کاظم(ع). چشم هایش عصبانی است، انگار می خواهد او را کتک بزند.
پاهای خدمتکار می لرزد. به پای معتب می افتد و می گوید: «من کاری نکرده ام، من را ببخش!»
معتب می گوید: «من که دیدم یک خوشه ی بزرگ را به آن طرف دیوار انداختی؟»
- تو را به خدا من را ببخش و به امام کاظم(ع) نگو!
معتب خدمتکار را کشان کشان پیش امام کاظم (ع) می برد. امام کاظم(ع) از کار معتب تعجب می کند. معتب ماجرا را می گوید.
اما امام کاظم (ع) عصبانی نمی شود. فقط می پرسد: «چرا آن خوشه را پنهان کردی. گرسنه بودی؟»
خدمتکار که هیچ وقت در خانه ی امام (ع) گرسنگی نکشیده، جواب می دهد:«نه آقای من!»
امام کاظم(ع) می پرسد: آیا به آن خرماها نیاز داشتی؟»
با خودش فکر می کند: «نه»، من که هیچ وقت در خانه ی امام کاظم(ع) به چیزی نیاز نداشتم. او خیلی به من کمک می کند.»
بعد فوری جواب می دهد:«نه... ببخشید. من کار بدی کردم.»
امام کاظم(ع) با مهربانی می گوید:«اگر خرما می خواستی درستش این بود که به من می گفتی. حالا هم آن خرماها برای تو، ولی دیگر از این کارها نکن!»
- به روی چشم
امام کاظم (ع) به معتب می گوید: «تو هم به او کاری نداشته باش. این اتفاق را هم برای کسی تعریف نکن.»
برگرفته از کیهان بچه ها
نوشته: مجید ملا محمدی